شبح
چشمهای وق زده ،
گاه خود را ،
ملزم میکرد به جسارت و ازمیانِ چند انگشت ،
خیره میشد به شبح
چشمها ، مملو از یکریزِ ترس بود
اشکی که نمی چکید ، نگاه را تار کرد
دُودُواَش ، بسانِ لرز بود
کاش هروقت آدم میخواست ،
شیوه ی زیبای طی الارض بود
چشم ، آرامش نداشت ،
مردمک ، پاندول وار
چپ و راست میرفت دائم بی اراده
انگار آن نگاهها ، در سایه روشن ،
تکانش بی اراده ،
بی هدف بود ، هرز بود
مگر با دیدنِ تنها ،
بی دویدن ،
میتوان گریخت ازمیانِ مهلکه ؟
مگر با سکونِ محض میتواست ،
بگریزد از شبح ؟
زبانِ سرخِ او بود که دائم ، به حالِ نذر بود
همه اعمالش چون دانه ی تسبیح بر زمین ریخت
کسی نبود جز او، تا جمعش کند
زِ همه آنها ، گیاهِ هرز روئید
او خودش را به خریت زده بود
اما اعمالش ، بسانِ بذر بود
بهارِعمر بود و، چشمانش جوان بود
اما چرا ، لشکری زخود ساخته بود زلحظه های هرز؟
شباب که درهجومِ عمر، بهترین، فصل بود
او که آزاد بود ،
بدونِ حصر بود
دورانِ شباب ، دورانِ مَدّ است
دورانِ کهولت بود که دورانی ،
پُر از یکریزِ جزر بود
اینهمه برای او ، بسانِ درس بود
اما ، او درسی نمیگرفت ازاین کالجِ عمر
او به دامی !
همچونان صد رأس بود
به او میگفت تقوا :
اگر تقوا را او پیشه سازد
سزایش قصر بود
نه شِندِر پاره ای مثالِ این عمرِ تباه
که به اندامِ نحیفش زار میزد
عمری که تمامش قرض بود
باید او را میداد و، لُخت و پَتی ،
واضح میشد کارهایش
یکعالمه ، واقعیتِ لُخت
که نَوَد درصدش بیشتر،
لولیدن ، به انبوهِ گمان و فرض بود
او دراین سوی اتاق ،
شبح آنسوی اتاق
او دگر، معنای سکون را درک میکرد
آن شبح را فرض نمیکرد ، درک میکرد
شبح ، فردایش بود
او همانجا ایستاده ، قلبش ایستاد و مُرد
چونکه وحشت بر وجودش کاملاً حک شده بود
مرگ ، جوان و پیر نمی شناسد
مرگ همچون اسب است
تاختنش را دیده ام من
تازه فهمید جوان ، همه چیز حاشیه بود
فقط وفقط خدا و،
هرچه او میگفت تمامش اصل بود
بهمن بیدقی 1401/9/28
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید