ای به دیوانت سراسر رستگاران غزل
هرچه گویم زیره را بردم به کرمان غزل
«عزم دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده»
تا بنوشد جرعه ای از چشمه ساران غزل
با تو یلدای کهن خورشید خود را بازیافت
ای سراسر روشنی! ای ماه تابان غزل!
واژگان جان داده بودند و شر و شوری نبود
جانشان بخشید رستاخیز و عصیان غزل
صیدِ معنا از چراگاهِ سخن، صیاد خواست
تُرکتازانه شدی فاتح به میدان غزل
لعلی از کانِ ادب برخاست؛ زیرا رخ نمود
تابش خورشید و سعی باد و باران غزل
رهزنِ انکار و کفرِ شعر، ایمان برده بود
نَک شهادت می دهم گشتم مسلمان غزل
سعدی از مرگ سخن، هنگام مُردن، بیم داشت
گفت آن دم: حافظا! جان تو و جان غزل
مولوی کاو پخته شد در دیگِ عشق و معرفت
گفت: با مردم بگو از عشق سوزان غزل
از تبار تو یکی چون شهریار آمد پدید
تا بمانَد مردی از پروردگاران غزل
انوری، خاقانی و بیدل، کلیم و صائبا
میهمان سفره و از ریزه خواران غزل
شاعران خوش نوا نزد تو بی آوازه اند
از عراق و هند تا مرز خراسان غزل
واعظان صد جلوه بر محراب و منبر می کنند
پس به زخمم مرهمی نِه از نمکدان غزل
چنته ی جان خالی آمد از طلای ناب عشق
سکه ای دیگر بزن از عشق و عرفان غزل
پیر دل ها! شور شیدایی فکن در جان و تن
تا جوان مشتش نکوبد روی سندان غزل
کلبه ی احزان شعر ما، کنون کم رونق است
منتظر تا یوسفش آید به کنعان غزل
بعد تو شاعر چه گوید؟ هرچه گوید، گفته ای
کَند باید از دهان شعر، دندان غزل
این کلام از آن دم عیسی وش حافظ دمید
این دم «این» بگذارم و جویم ز تو «آنِ» غزل
به شعر ناب خوش آمدید
موفق باشید