باران تو بر چتر من و ناز نگاهت
لبخند من و اخم تو در صورت ماهت
چندین غزل و شعر تر از خاطره هائی
رفتن به غم و تنگی دل کیست پناهت؟
.............................
هر چند بهار آمده در فصل نگاهت
ابری شد و باران زده بر صورت ماهت
زرینه ی چشمان تو نیلوفر مرداب
جز سایه من هیچ نگردید پناهت
.....................
مژگان تو ناوک زده از چشم سیاهت
بر قلب من افتاده ترک تیر نگاهت
آسان رود از دل به نظر دیده خاموش
مهتاب وشی شب برسانم به پگاهت
..........................
لجباز ترین حالت دلدادگی بن بست به راهت
آتش زده بر خرمن گیسوی من آن ساقه کاهت
ای کاش که بر قبله نخوانند نمازی به ره عشق
تا پنبه شود کوه بر این ناله و آهت
........................................
از چشم من آنگونه عسل ریخته بر جام نگاهت
مغرور ترین دختر شهر آمده بودست به راهت
بر شور و شرم خرده گرفتند خلایق به چه لایق!
صد بار بگفتم که نخوانید نماز با تب آهت
...........................
امروز که افتاده ام از عرش بگو چیست گناهت؟
قاضی نشود بین تو و عشق کلاهت
افروختم از سوختنم دود بیفروخت
بر خاک من اینک بگذر نیست کراهت
............................
دارم عجب از عشق دروغین تو با سردی آهت
چون یار وفادار بدم کشت مرا نقش گناهت
گفتم که برو باز نشست قبله بدین عشق
آخر تو شدی رهگذر سنگ مزارم سر راهت
..........................................
از آه تو افغان من اینگونه وقاهت
شب های زمستانی و ابروی سیاهت
چون دختر کبریت فروش اشک بلغزید
دیگر برو خوش باش تو در بزم رفاهت
............................
هر بار ازین کوچه گذر کردی دلم گشت تباهت
چون لشکر چنگیز مهاجم شده جان سوی سپاهت
ای سنگ دل از حال پریشان تو چه دانی؟
با تیشه زدی ریشه به این بذر گیاهت
...........................
ای عشق ندیدی که شدم خاطره خواهت
با حسرت دلتنگی همه گاه به گاهت
عمرم به فنا رفت برو خوش به مرامت
آن حسرت دیدار من از چنگ نگاهت
................................
یک بار نیامد که بگوید شده ام خاطره خواهت
یا نامه نویسد به پر کفتر جلدی سر راهت
از خویش به خویشان گله بردن سببی نیست
آگه نشود حال تو را هیچ کسی عمق نگاهت
..............................
با یار دگر هم قفسی گشت امان از دم آهت
بی مرهم دردی که زند زخم سیاهت
این دل دگرت دل نشد و هم نفسی نیست
بشکست مرا بال و پرم جرم و گناهت
..................................
ناکام بخسبیدم و آغوش کسی بود پناهت
امشب شده صد سال و خبر نیست پگاهت
انگار شدم خانه خرابت به خدا سوخته جانم
ویران شده این زیستنم بر سر سجاده آهت
................................
صد سال اگر باز نشینم سر راهت
یلدا شب تو نیست به جز چهره ماهت
تنهائی من قسمت و تقدیر سرشتند
از عهد ازل تا به ابد بخت سیاهت
...............................
شهزاده نبودی نظرم رفت به شاهت
با اسب سپید آمده بودی که شوم رام رفاهت
آن استر لنگ کور شد و رفت ازین دشت
از گرگ بیابان نهراسم که شدم دلو به چاهت
................................
خواهم قلمی ساخته فریاد برآرم به گواهت
بی بخت بخفتیدی و بر باد برفت عمر تباهت
از قصه پر غصه تو هر چه نویسم مددی نیست
در عشق مجویند و مپرسند به جز خاک گیاهت
....................................
افروز ابراهیمی _ افرا
آبادان
سه شنبه شب ساعت نوزده
13 / 10 / 1401
جالب و زیبا بودند