آینه ها دروغگویند
دمَ پنجره گرم
هرموقع که می ایستم جلو شیشه
برای شمردن موهای سفید
پنجره می فهمد که دلتنگم
آرام دستم را گرفته می برد
ته ته حیاط ، کنار نیمکتم
امروز بنا داشتم بمانم اتاق
بادبادک بسازم
بفرستم آنور مرز
با آلودگی شدید هوا
مجابم شدم داخل چاه آب کنم
تابجای هواپیما ، شناور شود
اونیکه کنار دستم بود پرسیدم
اگر هوا اینقدر سیاه و آ لوده است !
مقنعه خانم مجری چرا مثل برف سفیده؟
فرمودند : ایشان پرستار ند، نه مجری
- یعنی الان من ، توی بیمارستانم . . .؟
: بله بخاطر ایست قلبی
- ووواقعن؟ حالا اینورم ؟ یا آنور ؟
: آنور قدغنه شما ممنوع الپروازید
- به چه جرمی . . .؟
: بادباد ک درست کردید بشکل زیر دریایی
آنهم از جنس دلار
- مگر جرمه ؟
: از طریق آ ب چاه فرستادید کشور بیگانه
- حالا تکلیف چی هست ؟
: دکتر براتون شیش ماه آب خنک نوشته
بارندگی که نداریم
روزانه شصت قطره ازطریق کالابرگ
ویا نقدی واریز می شود به حساب گلویتان
- شما را بجا نیاوردم . . .!
: دیوانه ام ! ورشکسته دلار
- نه بابا . . .!!؟؟
: هم اتاقی هستیم قربان!
- راستی ! امروز دلار چنده ؟
: دلار ریخته اما پرتقال شده یک دلار،
- پیدا کردی پرتقال فروش را؟
: نه رفته گل بچینه ، بیابریم کمی حرص بخوریم
مردیم بسکه زنده ایم
رحیم فخوری
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید