درون مکتبی دیدم که شیخی به فرزندش اشاره کردو میگفت
بیا فرزند من بنشین و بنگر که ازرائیل نموده کفش من جفت
بیا بنگر که دیگر وقت تنگ برای گفتن هر پند و اندرز
ولیکن گویمت دنیا چه رنگ است دو گوش خود دمی را ده به من قرض
بگفت فرزند که ای سودای جانم تو ای دوستو رفیق مهربانم
بگفت فرزند که گر رفتی نمانم به پیش خلق کوتاهست زبانم
بگفت فرزند که ای جانم پدر جان پدر گفتش که بس است دست نگه دار
وصیت میکنم پس هیس و گوش دار وصیت را ببندش تو به هر کار
ز دنیایت دو چشم خوب بردار ببین تو هر کسی دزدو تبهکار
سرت زیرو به کس لطفت نباشد که آخر سر به تو گویند گنهکار
به گوش خود تو اینگونه بیاموز که حرف حق پدیرای وجودش
ز کودک،نوجوان حتی جوانی ز دشمن حتی از نوع جهودش
جوان باش و جوانی کن در عالم چونینت زندگی شاداب گردان
جوانمردی به رسم شیر مردان ز هیبت گوش نامردان بگردان
همیشه یاور بیچارگان باش که اینگونه تو را یار است خداوند
همیشه دشمن بیگانگان باش ستبر و استوار همچون نهاوند
اگر در زندگی کردی خلافی تو هرگز آبروی کس مریزان
بگیر در زندگی دست فقیران،ضعیفان،مستمندان و مریضان
اگر در زندگی بیشتر خواهی به آن تو میرسی خواهی نخواهی
وگرنه گر طمع کاری نمودی همش در عمق چاهی گر نخواهی
چنین گفتست مولایم علی جان امیرمومنان اولای بر حق
هر آنچه انتظار داری ز هرکس بده بر دیگران هم تو کمی حق
وصیت کردمت از شیر الله که هر کس گوش دهد آنرا به ولله
گلستان میشود دنیا سراسر چه آسان میدهی جانرا به ولله
ندارم وقتی پس دیگر نباید که پندی را دگر با تو بگویم
زمانی را سپردم اشهدم را و وقتی را دگر تا توبه گویم
شتابان میروم ترسی ندارم وداع گوییم کنون با دار فانی
خرامان میروم سوی دیاری که آنجارا بگویند دار باقی