صورتم پژمرده شد گل خنده را فریاد برد
برگِ پائیزش هوایِ عشق را از یاد برد
گوش جان با لای لایِ نی لبک آرام بود
کوک کردی سازِ رفتن، پرده را فریاد برد
آتشین آتشفشان را اشک ها خاموش کرد
آهِ سردی آبرویِ شعله را ای داد برد
هر قدم برداشتی بس لرزه آمد در درون
تا دو پا در کفش کردی خانه را بنیاد برد
با غزل تن پوشِ غم از شانه ام دوری نکرد
چشمِ شانه سویِ در سنجاقِ سینه سردِ سرد
چهره ات در جویِ خاطر بر درختم ریشه شد
عمرِ دل ! آهَم چو سنگی آفتِ این شیشه شد
ماهیِ افتاده از چشمانِ چون دریای تو
وقت مرگش جان دهد بر ساحلِ لب های تو
مرغِ دل آبی نخورد از آبشارِ موی تو
اشکِ حسرت میچکد چون باد در هو هویِ تو !
دردِ دوری طاقت از ویرانه ات فرهاد برد
تیشه زد بر ریشه اش تابوت را بیداد برد
خوابِ آرامی که در دامی پریشان داشتی !
صیدِ خوش رنگی به سر گرمیِ دل صیاد برد
سرزنش گفتم زمین را من زمان را ناسزا
عاقلان گفتند دیوانه ادب را داد برد
در نبودت دفترِ شعرم، عزیزم پاره شد
بیتِ کاهم ، خاکِ شعرم را غزل را باد برد
میثم علی یزدی رفسنجان
دلنشین و زیبا بود