میان خواب و بیداری پر از فکرم
پر از دردم که میسوزم
پر از وجدانم وشاکی...
خداوندا
تو خود دانی که من بی تو اسیرم
ولی هر لحظه در دل بی قرارم ،در نفیرم......
نمیدانم چه رسمی دارد این دنیا ،
دلم خواهد بگریم تا رسم جایی که اشکم خشک گردد
تا نریزد
دیده ام نورش به پایان است و
هر روزش کمی تیره تراز دیروز میبینم....
نمیدانم چه دردی بود و من حالا
اسیری گشته ام زار و پریشان و کمی دلخور
ز آدم های این دنیا
چرا من را نمیفهمند
چرا دل را ندیدند و شکستند
نمیدانم کجایم من
در این فصل پر از عطر اقاقی
دگر بوی گل احساس را هم من
نمیفهمم
چه آمد بر سر من
چه میدانی چه کردند با دل تنها و پر دردم!
که من هر لحظه دردی در وجودم خانه ای دارد
بزرگ است و وسیع و پر ز گلهای بنفشه....
نمیدانم ........
مرا ای کس که میخوانی دعایم کن
که محتاجم
دعایت را به دست باد بسپار و روانش کن که شاید
آن دلت
با آن خدا
نزدیک تر
از این دل سوزان من باشد
خدا را گواهش گیرم و بر جان پاک هر چه پیغمبر
قسم دادم
که من یک بنده ام
ساده
پر از تکرار و تکرار مصیبت های بی حدّم
بیا آدم
بیا ما را به تیر جهل و پندار پلیدت کُش که من
کافر شدم انگار
دگر من آن بهشتی را نمیخواهم
که دنیایم جهنم گشته و در خود پر از دردم
از این دنیا چه میخواهم ...به جز درک دلم
گرمای بودن های معشوقم
خداوندا
دعا کردم ...شنیدی تو......
خطا کردم!
که دیدی تو
تو بخشیدی!گناهی بود !
چه من کردم !؟
که را کشتم !
چه دزدیدم!
کدامین خلقت آزردم....کدامین ناسزا گفتم!
بسی خلقت دلم لرزاند
بسی آن آشنا گریاند
بسی دل را سیه کردند
بسی ما را سپر کردند
بیا و
ای خدای من
به خلقت گو چه کم دارم
بگو من از چه پر دردم !
بگو شاید که برگردم.........!
آلاله -92