حال
صبح آمد
برپاخیز
با یک رعشه خشم
چشم طوفان شو
تماشا شو
دهان بگشا به وشم
یا اشداء علی الکفار…
احصد زَرْعکم...
هرچه گفتی چشم اکنون
در ازای چشم، چشم
هر که نورس لالهها را کشت پاسخ میدهد
پشت بر یک حق کند صد پشت پاسخ میدهد
مشتی از خاشاک را با مشت آهن کوفت چون
دین رحمت مشت را با مشت پاسخ میدهد
قوم قوم آمد ز هر سو شد بلای خاکمان
جان فشاندیم از برای اعتلای خاکمان
از فروغ دیدههای لابهلای خاکمان
چشم هر بینندهای مسخ جلای خاکمان
ای وطن یا از تنت بیخاکها را جمع کن
گرد دشت ارژنت بیباکها را جمع کن
کاوهای دیگر به قصد سقط اهریمن بزای
یا به خون غلتیده نطفه پاکها را جمع کن
بیرق سرخ هزاران غنچه افتاد از ستم
نوجوانانی که سردادند فریاد از ستم
ننگ بر ما چون به فرداها خبر از ما برند
شیرها در بیشه و کفتاریان شاد از ستم
سالها آهسته رفتم، حال دیگر میدوم
دست و پایم را جدا سازید، با سر میدوم
شرم از فردا برایم مانده از دیروزگار
تا بجا ماند ز من میراث بهتر میدوم
زاهد از امروز علم از دِیر مستانم بجوی
درس دوزخ را مگو، راه گلستانم بجوی
دیگر از پیمانهی پیمان مرا تقوی مده
خرقه در سوزان و در دستان، دستانم بجوی
تیشه سازد عنصر وارستگی اندیشه را
با خرد آغشته کن اهداف موج تیشهرا
خرد کن از عمر ظالم دودمان و شیشه را
برگها را شاخهها را کندهها را ریشه را
باید از هر لحظه بیآزادگی پروا کنیم
کبر داران را به در افتادهگی رسوا کنیم
لکههای ذوب در طومار در پیچیده را
جای نیرنگ اینچنین با سادهگی اغوا کنیم
ای سراپا آهن و قداره و جوشن بترس
وحدت ما زنده ماند، ای قهر، ای دشمن بترس
آن زن آمد تا به زیبایی جهان را نو کند
از طناب گیسو اش، از زن، از آن زن بترس
میرسد روزی که دور چرخ دیگرگون شود
کوکب بخت از گلوی تور شب بیرون شود
و از گلوی هرکه خون امروز از ما میمکد
جام ما هم نیک میبینم چنان پر خون شود
زاغها که امروز تاریکی خدای گندم اند
سیل آزادی بخیزد این مترسکها گم اند
گوش سنگ خاره از آواز آب جو پر است
این جهان آزاد میگردد دلیلش مردم اند
همچون آتش در حصار تیرگی سو میکشیم
کاهنان را بر طناب دار گیسو میکشیم
میرسد روزی که یک زن، زندگی را وا رهد
ما به چشمانی پر اشک آن لحظه را بو میکشیم