قصه گو
سَرم ، زبی غصه گی خالی ، قصه میگفتم دمادم
بجای هانس کریستییَنِ خوبِ قصه گو،
برای بچه های خوب ، قصه میگفتم دمادم
جوجه اردکِ زشت ، درکنارِ بچه ها بود
آن زبل ، چه اردک زاده ی ، قابلی شده بود
قصه را به آن طریقی که پُر از حسّه ،
میگفتم دمادم
دیدم آن اردکِ زشت ، ماتم گرفته
در دلم ، اندوه پُر شد
وقتی قصه ام تمام شد ،
به اوگفتم چرا باز رفته ای ، بسوی ماتم ؟
من به دنیای قشنگت ماتِ مات ام
هرچه باشد ماتم ات ، هیچ است دربرابرِ ماتمِ آدم
آدمِ بی فکر، آنوقت که هنوز چیزی نبوده ،
شِکرخورده و قول داده ، بِبَرَد به دوشش یک باری را
که کوه امتناع کرده ، " بارِ امانت "
حال ، اَبلَه ، زیرِ بارش زائیده
آنقدر به خود پنجول کشیده ، که صورتش را سائیده
چه زائیدنی ! دردش انیوه ترست ز دردِ عالَم
هم اکنون هم ، همانطورکه می بینی ،
امانت را رها کرده است کودن ، به حالِ خودش
انگار نه انگار،
انداخته روی دوشِ آن کوه
خودش رفته بدنبالِ هزار، بی فکریِ بسیار کودکانه
من که ظالمتر از آدم ،
یاد ندارم به یادم
اردکِ زشت ، سَر تکان داد ، بعد ازگفتنِ کوئک کوئک
گشادگشاد و چون جاهلانِ زیرِگذرِ قلی ، پنگوئن وار
از کنارِمن گذشت و، سوی برکه اش رفت
ماتمش آب شد و رفت و، به منقارِ قشنگش خنده آمد
من ماندم و قصه ها و غصه های یکریز و دمادم
بهمن بیدقی 1401/7/11
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد