دل آشوب نیستم سرم درد می کند
سرم ..، خوب نیستم سرم درد می کند
نه صبر و نه معجزه نه ایمان نه کفر هیچ
من ایوب نیستم سرم درد می کند
قضا را برای من چه بد خط نوشته اند
بد اسلوب نیستم سرم درد می کند
تنی سبز هستم و سرم را بریده اند
فقط چوب نیستم سرم درد می کند
از افکار فکر من پر و خون دماغ شد
نه مطلوب نیستم سرم درد می کند
دچار خماری و گرفتار اعتیاد
به مشروب نیستم سرم درد می کند
23 مرداد 1401
...........................................
غیر از غم تو هیچ غمی غم نمی شود
جز در مقابلت کمرم خم نمی شود
گفتم که با ندیدنت از یاد می برم
دردی ست در دلم که از آن کم نمی شود
دل تنگم و نه تاب و قرار و نه صبر هست
این درد جا به پهنه ی عالم نمی شود
عمرم چگونه رفت !؟ نفهمیدم آخرش
سر شد فقط ... بدون تو یک دم نمی شود
حالم بد است ، باشی اگر .. خوب می شوم
آه ای تو آنکه هر چی بخواهم نمی شود ...
*حوا نباشد آدم ام آدم نمی شود
24 شهریور 1401
چند روز پس از سرودن متوجه شباهت بیت دوم با این بیت از شیخ اجل شدم :
گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش
دردی ست در دلم که ز دیوار بگذرد
به توارد معترفم
...........................................
گنجشک بازیگوش من
چه بر تو گذشت آنگاه که در اوج پروازت
به ناگه دیدی سایه ی عقاب
از فراز بر تو افتاده ...
آه که
طنین اندوه ناک بال هایت مرثیه ای تکراری در گوش آسمان است ...
گوییا سرنوشتت را به بادها سپردی
بال هایت را به آسمان و پرهایت را به خاک
و من نمیدانم پروازت را کجا جست و جو کنم به جز در یاد
نیستی ولی آنچه را با وجودت به وجود آورده ای را
نمی توان با خودت به فنا سپرد
ولیکن با من می شود
پرواز کن تا برای شب های پس از تو روزنی باشد که مرا به صبح برساند
و در خاطر پروازت ابدی ست ...
8 تیرماه 1401
...........................................
خانه ی من روشن و پر نور و درخشان
جلوه ی کویی که به غم شهره ی شهر
خانه ام آن روز بنا شد که زمین بایر و خالی ، خبر از آبادی و مردم سر این کوی نبود
چشم کسان خیره به این گوهر یکتا که به انگشتر بی ارج بها داد
خانه ی همسایه صفایی و هوایی به خودش هیچ ندید
از در دلسوزی مان ژنده ی بیگانه درون آمد و
چشمی که به تاریکی و نا داری خود داشته خو را بگشود لمع تمنا و طمع چون جهش برق که تاریکی شب را بشکافد ز دو چشمش زده بر خانه و اهلش
خشت به خشت ،
نور به نور ،
بند به بند ...
هر چه نداشت
من همه را داشتم و او بربود ...
خانه اش آباد شد و
خانه ی من غرق خزان ست و شب اکنون ...
کاش که بیدار شوم ، کاش در این خواب نمیرم
پیک سحر مانده کجا فصل ثمر مانده کجا ؟
ما همه در کار دعا اینک اثر مانده کجا ؟
رنگ به رخ جام به کف خنده به لب ، یخ زده ایم
سوز خزان به استخوان برق شرر مانده کجا؟
شور به پا ؟ عشق به جا ؟ ما که ندیدیم کجا ؟
پشت در خانه ی ما ؟ قامت در مانده کجا ؟
چیست که بارید !؟ به هر جای سرا می نگرم
بال به خون نشسته ای ... شهپر پر مانده کجا ؟
در به در کوچ و .. پرستو به بهاری نرسید ...
راست بگویید .. وطن مانده اگر ، مانده کجا ؟
سد شده گان در خودمان جای گذر مانده کجا ؟
راه کجا ؟ تا به کجا ؟ پای سفر مانده کجا ؟
*همسایه همان همسایه ی نیماست
یک تک بیت :
آبادی دریا برای جای دیگر بود
در خانه ی من ابرهایش سخت می بارند
...........................................
این وطن در خود غریب است
بی سقف بی کس ، سوخته هم با شکوه است
بالش به دنیا سایه می زد تخت جمشید
خون جهان داران به رگ های زمین ریخت
شب مانده اما باز هم تابیده خورشید
می دید مرگ ساکنینش را به چشمش
این طاق بی کسری هم از پا .. نه نیفتاد
بازنده ویران خسته اما ایستاده
مخروبه ها جا مانده از دورانی آباد
خون می رود بی وقفه .. از زخمی قدیمی
خون می چکد یکسر هنوز از تیغ چنگیز
وقتی که حتی بر گلویش پا فشردند
ایران نیمه جان به خود می گفت برخیز
بی یاور افتادم میان لاشخور ها
هر چند زخمی بی رمق باید که برخواست
آتش زدم خود را که دیگر چاره ای نیست
ققنوسی از خاکسترم شاید که برخواست ..
11 مرداد 1401
...........................................
خسته ام حوصله ی حرف ندارم
شانه ات را بده یکریز ببارم
باش تا سرد کنم داغ دلم را
باد بسیار بپاش آب گلم را
حرف بسیار و زبان در دهنم نیست
در خودم حبس شدم پیرهنم نیست
و تنم خانه ی غم های تو بوده
و رهایی پل فردای تو بوده
همه جا سایه ی شب وحشت صبح است ..
شب نشین صبح به یک خاطره پیوست
دوری ات مثل خودت خاطره انگیز ...
عشق زیباست به اندازه ی پاییز ...
3 تیر 1401
...........................................
خو ناکرده به
قفس
تنهایی
خویشم
بال هایم توان جور تن کشیدن را ندارد ...
آواز سکوتم به فضا طنین افکنده
و آسمان تو
سهم پرواز کلاغان است
شامگاه 7 مهر 140
...........................................
در برکه اگر صورت ماهی نکشید
یا ماه برای دل چاهی نکشید
مرداب شده رود به دریا نرسید
تقدیر خودم سمت تو راهی نکشید
15 مهر 1401
.................................................................
بغض کرده ام
شده ام مثل آهویی که صیاد تیر بر گلویش زده
ولی هنوز زنده است ...
...........................................
چشم هایم تشنه اند ای دوست باران می دهی
دست ریشه ام در آبی نیست طوفان می دهی
برگ ها را سبز و نوبر داده بودم دست رود
رود های خشک را یاری به طغیان می دهی
آب دریا هم شود پایم دلم را سوخته ...
تک درخت خشکم آتش در گریبان می دهی
بوم بر مخروبه های آسمانم خوش نشست
این شکسته بال و پر را سقف ویران می دهی
آرزویم در سراب دور هم نزدیک نیست
محض بی حاصل دویدن ها بیابان می دهی
عشق صد چنگیز بی رحم و گریز از آن محال
تو مرا یک دل به مظلومی ایران می دهی
بی گل و ریحان چه معنی می دهد فصل بهار
من بهار آوردم از لطفت گلستان می دهی
مرداد 1400