به نام خدایی که
آنچه را که به آن احتیاجی ندارد را از مایی که احتیاجش داریم می گیرد
هوا هوای بغض و خاطرات عشق رفته است
همان که کس نداندش ولی به دل نهفته است
نرفته روز های ابری از هوای سرد دل
دگر شبیه کوه نیست شانه های مرد دل
هوایت از سرم نمی رود بگو کجا روم
صدایت از سرم نمی رود بگو کجا روم
کجا روم که نقشت از دو دیده ی ترم رود
که می رسم ولی .. همیشه از برابرم رود
دوباره پای دل رسانده چشم را به قتلگاه
پر است قاب زنده ی در از جنازه ی نگاه
دچار یعنی این : مرا دوباره آلود به من
غریبه ای که آشنا تر از خودم بود به من ...
تو عاشقانه ای که از شروع پیش تر نرفت ...
بلایی از تو ناتمام تر دگر به سر نرفت
دل از همیشه تنگ تر .. سرم به عشق گرم نیست !
من از جهان بی تو خسته ام ... شبیه بردگی ست
فشرده دست غم گلوی بی زبان صبر را
به خاک اگر سپرده عشق ، پر نکرده قبر را
تنم به خاک و سر به باد و در وجودمی هنوز
گسسته ام ولی تو نقش تار و پودمی هنوز
بغل بغل به بذل ساغرت لبالب است سد
دریغ یک دهن به چشم تشنه ام نمی رسد
جهان اگر به روزگار تو رسیده نازنین
چقدر مثل و بهتر از تو را تکیده نازنین
............................................................
شبیه مردانی که از جنگ بازگشته اند ،
با زخم های بی شمار
با جا گذاشتن تکه هایی از جسم شان
و یا تن سربازانی که در حال دست یازیدن به آخرین دستاویز شان (عکس معشوق در مشت) جان سپرده اند
یادت که می افتم اینگونه به زندگی باز می گردم
شبیه مردانی که از جنگ بازگشته اند
1400/02/04
..............................................................
و در نهایت هیچ کس نخواهد فهمید که بر ما چه گذشت
شعری زیبا خواندم از قلمتان
آفرین
بمانید به مهر و بسرایید