1
برای سایهام مینویسم
هر ثانیه میترسم این چراغ خاموش شود
و دیگر هیچکس را نداشته باشم
با خود میگویم آیا دیگران, همان سایهام نیستند↓
که در حضور نور ناپدید میشوند؟
2
از بیرون صدای نیلبک میآید
بوگام داسی میرقصد و
پیرِمردی قوزکرده با چشمانی نابینا
برای او دست میزند
او عمو یا پدرم است
زنی لکاته از خانهام فرار کرده
زنی که دو ماه و چهار روز عقد من بود
3
او بیشتر عمویم است تا پدرم
باید او را بُکشم و تکههایش را
در جای جای معبدی که نیست طواف دهم
چمدانم را میبندم
چمدان دست من است و
خردههای شکسته تُنگِ زهرِ حل شده در شراب
در دستان زنی اثیری
بویِ خون و بچه پنیرکزده و سگ میآید
دو زنبور طلایی دور سرم میچرخند
قصاب هیچ گوسفندی را به اعتراض گرانی
سَر نمیبُرد
او بیشتر عمویم است تا پدرم
4
تکههایش را در چمدان میگذارم
همه تریاکهایم را میکشم و بعد
در جست و جوی معبدی که نیست
سوار بر کالسکه پیرمردِ قوزی
گرگ و میش را به مقصد آفتاب ترک میکنم
کارد دسته استخوانیام در خانه جا مانده
پیرمرد همان پدرم است...
علی رفیعی وردنجانی
با احترام فراوان به بوف کور و صادق هدایت و زخم ناتمامش