می شود یک روز از شهر نفس دل کند و رفت
از هوای تنگ و تاریک قفس دل کند ورفت
می شود گل های باغ آرزو را جا گذاشت
تن به تنهایی زد و با هیچ کس دل کند ورفت
دست در دست ِخزان تا برگ های غم زده
بی خیال از میوه های تازه رس دل کند ورفت
می شود این خاک را تا جوبیار مرگ برد
از بیابان با تمام خار و خس دل کند و رفت
خاطرات عشق را در بقچه ای پیچید وگفت
عشق ما هرگز نمی میرد، سپس دل کند و رفت
سارا رحیمی
۳مهر ۴۰۱