میگفتند عشق؛
و من تنها میتوانستم
عین،
شین،
قاف را هجی کنم….
و همین تنها توانِ درک من از عشق بود!
تو اما مرا به عشق شناساندی و
عشق را به من…
تو که شک ندارم هزاران سال،
در رَحِمِ من نفس کشیده بودیو
عاقبت،
از خود من متولد شدی…
از خودِ خودِ من…
تو که برای منِ خزیده میانِ پوستِ شب
امنیت آوردی و نور…
شمعدانیِ سفالیِ من،
درختچهی کوچکِ انارِ من،
پرندهیِ آبیِ خوشبختیِ من،
پنجرهی باران خوردهیِ رو به خیابانِ من،
قبل از تو جهانِ من هیچ بود و پوچ!
قبل از تو تهرانی بودم بی آزادی،
اهوازی بی کارون،
اصفهانی بی عالی قاپو،
و شیرازی بی حافظیه!
قبل از تو درکی نداشتم از رنگها،
از موسیقی،
از باران،
از دریا،
از کاجها و اقاقیها…
تو بودی که دری رو به همهی اینها وا کردی،
و مرا گره زدی به جهانِ اتفاقهایِ بی تکرار،
اتفاقهایِ ناب…
و اکنون با تو
سرگرمِ کشف هزار بارهیِ آرامشم،
حتی اگر میان میدانی از مین باشم…
چرا که تو،
تنها تو،
جرأت جنون میشوی در سلول به سلولِ تنم،
وقت پوسیدنِ دیگران در غربتِ تن و روحشان…
چرا که تو،
تویی فرصتِ دوبارهی من،
برایِ رهایی از پیلهیِ عمیقِ تنهاییام!
تو که پنج حرف اسمت؛
فوران آفتاب بود،
در تاریکیِ هزارسالهیِ من…
پنج حرفی که تا همیشه،
تکرارشان خواهم کرد،
جایِ،
عین؛
شین؛
قاف….
تو که شک ندارم هزاران سال،
در رَحِمِ من نفس کشیده بودیو
عاقبت،
از خود من متولد شدی…
از خودِ خودِ من…
این متن مرا یاد بیتی از خودم انداخت
که تقدیم میکنم
فرو بکش منِ من را به وقت زاییدن
که غیرِ من نَبرد کِیفِ در تو خوابیدن
#سید_هادی_محمدی
بمانید به مهر و بسرایید
شاعرانگی هایتان مستدام