سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید |
|
||||||||||||
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است. |
تحلیلی فلسفی از «تابلوی انتظار»
شاهزاده خانوم در آوردگاه فلسفه :
دو کلبهاند، رو در رو، کنار برکهای آرام...
در این تصویر ساده
جهانی از تمنای پنهان
از سکوت سرخ غروب
و از خیرگی بیپاسخ جاریست.
شعرت از زبان آغاز نمیشود
و نه از یک واژه، از یک وزن، یا از یک معنا
از موقعیت آغاز میشود:
از ایستادن انسانی پشت پنجره
با نگاهی که دخیل میبندد اما نمیگشاید
با سکوتی که سالها بر لب مانده
بیآنکه به نعرهای بدل شود.
«سالها، خیره ماندم و دم نزدم»
سطری کلیدیست
نه برای آنکه صرفاً تجربهی زیستی تو را روایت کند
بلکه چون در آن، زبان از گفتار فاصله میگیرد
و به اقلیم سکون و تماشای صرف درمیغلتد.
و این، همان چیزیست که "مارتین هایدگر"
در مفهوم "سکونت در زبان" طرح کرد:
شعر، جایی نیست که ما با زبان کار کنیم
شعر، آنجاست که ما در زبان خانه میکنیم.
تو، شاهزادهی ناب، در این شعر
نه آنی هستی که میگوید
نه آنی که فریاد میکشد
و این ایستادن خاموش
به مرور بدل میشود به یک تابلو:
تو از انسانی با دلشورههای آشنا
به تصویری در قاب انتظار فروکاسته میشوی.
«گنجانده بودی / نقشم را / در معنای انتظار»
اینجا شعر بر مرزی هویتشناسانه قدم میگذارد:
تو دیگر خویشتن را نمینویسی
دیگری، نقش تو را بازتعریف میکند.
و این دقیقاً همانست که "ژاک دریدا"
در مفهوم "تفاوت و تعلیق معنا" به آن پرداختهست.
او، آنکه روبهروی کلبهات ایستاده
تو را میبیند
«حتی غریبترین پرندهی مهاجر برکه را» نیز
«اما دریغ از پاسخی» به آنچه در نگاهت جوشان است.
و این نه بیتوجهی، که نوعی فرادیدن است
گونهای از تماشا که نگاه را میفهمد
اما بر آن پاسخ نمیگذارد.
"موریس بلانشو" این وضعیت را "منطقهی سکوت" مینامد:
جاییکه زبان نمیمیرد
بلکه از کار میافتد.
شاهزادهی ناب شعرت اینجاست: در ناحیهی خاکستری زبان
جایی میان حضور و غیاب، دیدن و ندیدن، گفتن و نگفتن.
و تو، برخلاف انتظار عرف
این وضعیت را نمیشکنی
نمیکوشی چیزی را از آن بیرون بکشی
نه خشم، نه داد، نه گسستن
تو در ملال فهمیدن اقامت میکنی
و این، جان شعر توست.
«سختست که بگویم / هنوز ، تنها / با هیاهوی برکه درگیرم»
در اینجا ما به پایان راه نمیرسیم
بلکه در فقدان گفتوگو عمیقتر میشویم
و این نبود دیالوگ نه از ضعف
که از انتخابِ فرم و جهانبینیست.
تو روایت نمیکنی
خطی پیش نمیروی
داستان نمیسازی
تو در لحظهای کشآمده ساکن میمانی!
و این، از جنس زیباشناسی شرق است
همان "وابیسابی"
زیبایی نقصان، ناتمامی، سکوت و حضور ناپایدار.
حتی استعارههایت نه چون ابزار
که چون موجوداتی زنده در منظره میزیند:
«پنجره» «کلبه» «نگاه» «پرندهی مهاجر» «برکه» همه استعارهاند
اما نه از آن جنس به آن آشناییم
بلکه همانهایی هستند که "پل ریکور"
"استعارهی زنده" مینامد:
چیزهایی که معنا را نمیگویند
بلکه خود تبدیل به پیکرهی معنا میشوند.
پیش از آخر:
سیر روایی شعر، نه صعودیست، نه فرودی
نه گرهای گشوده میشود، نه پایانی معناگر میآید
همهچیز در فاصله، تماشا، و تعلیق باقی میماند
و این، خود منطق درونی شعر توست:
نوعی ضدروایت
یا روایتی که خود را در ناتمامماندن معنا میبخشد.
آخر:
شاهزادهی ناب، این شعرت
شعریست دربارهی نگریستن طولانی
نه به جهان، بلکه به چیزی که نمیگذارد پاسخ داده شوی
شعریست دربارهی سکوتی که چون آیینه
تو را به نظارهی نقش خودت در چشم دیگری مینشاند
و آنگاه
از همان قاب، تو را حذف میکند.
و همین حذف، همین سکون، همین آرامش پُر از دلهره
جوهر شعریت این اثر است
که نه با انفجار معنا
بلکه با خلأیی که معنا را در خود تعلیق میکند
تماشاگر را ناگزیر میسازد
تا چشم از پنجرهی خلوت کلبهی تو برنگیرد.
پس از آخر:
فلسفه ظاهرش میترساند اما در باطن
همینقدر آسوده میتوان به کار گرفتش
نگریزید از فلسفه ای یاران....