خسته از فلسفه و تدبیرم
روز و شب با نفَسم درگیرم
پشت هر چین و چروکم زخمی ست
می گریزد نگه از تصویرم
چهره ای غرق ِ غبار ِ ابدی
می کُند آینه هم تکفیرم
خوابم انگار دهن کج کرده
یوسُفی کو که کُند تعبیرم؟
آیه ای گم شده از مصحف عشق
تا ابد مبهم و بی تفسیرم
عمر، در عمق بیابان طی شد
از سراب ِ تو و دنیا سیرم
ضرب در صِفر ِ جهانم شده ام
حاصلم هیچ و شبی می میرم
سارا رحیمی ۲۱مرداد۴۰۱