آن هنگام که ترکم میکردی!
یادت هست؟
گفتم اگر بروی.. خاموش میشوم برای همیشه!
تو گفتی.. خاموشی برای سیارهها نیست..
شاهزادههای بیشماری سراغت را خواهند گرفت..
و جای خالی مرا.. به شدت ِ هر چه تمامتر.. پر خواهند کرد..
***
با توام.. با تو..
هیچ میدانی.. پیشگوی خوبی نیستی؟
میدانی در سیارهات.. درخت بائوباب همه جا را فرا گرفته؟
دستکم.. شاید.. تا چند ماه دیگر.. دوام بیاورم.
راستش را بخواهی.. انساننماهای حسابگر ِ زیادی به سرزمینت آمدند..
اما هیچکدام شاهزاده نشدند..
آنها نمیدانستند با دانههای درخت بائوباب چه کنند..
دائما درگیر بودند و مضطرب..
با روزهایی.. تکراری و پرتوقع..
آمال و آروزهایشان.. تنها.. یک چیز بود..
قدری دوستشان بدارند..
غافل از اینکه نمیدانستند.. باید دوست داشته باشند.. تا دوستداشتنی شوند..
پس هیچگاه نتوانستم به آنها نشان ِ شاهزادهگی عطا کنم..
چرا که نشان ِ سوفیا.. در سینهشان جا خوش کرده بود..
دیری نپایید.. بائوباب.. سرزمینت را تسخیر کرد و انساننماهای خودرای را به خورد ِ ریشههای طمعخوارش داد..
***
کاش میدانستی که.. در این واپسین روزهای باقیمانده از وجودم.. لحظهها را برای دوباره بودن با تو میگذرانم..
نه پر هیاهو
خاموش و تنها
*شاهزاده*
زیبا بود 🌺🌺🌺