من اهل قيل و قال نه
من از سرود ساده ي ترانه ام.
من از سكوت انجماد شب كه نه
من از تبار درد و تب كه نه
من از تبار تيزبال آسمان،
من از ديار ياس هاي كوهي ام.
هميشه انتظار ميكشم
براي آرميدن ميان دشت هاي بي غبار كه نه
براي رويشي جديد
براي پر زدن به سوي كوهسار و چشمه ها.
نه اينكه عاشق غمم،
ولي هميشه وحشتي ندارم از زخمهاي بي شمار
و ترسي از تعدد دردهاي روزگار.
كجا و كي به انتها ميرسم؟
مهم كه نيست
براي من گذشتن از هر واقعه
شبيه رفتن و رسيدن است.
و باز ميروم.
چگونه يا كجا؟
براي آنچه نامده، كه طرح و نقشه ايي ندارم و به انتظار مانده ام.
كه هر چه آمدش پديد،
شروع به كوششي جديد
براي رفتن و رسيدني دوباره نو ميكنم.
و هر چه فهم كند دلم خوش است
و هر چه حس كند دلم خوب و كافي است.
شروع به شعر ميكنم.
از تمام حس آن پديده ايي كه ديده ام
و از تمام ميوه ايي كه از جهان درك و فهم چیده ام.
و همچنان شبيه عاشقي كه منتظر به راه،
در پي وصال عشق مانده است
مانده ام.
بسیارعالی بود