دستچین
*روزگارا قصد جانم کرده ای
ناتوانم ناتوانم کرده ای
آتش از سر بر ثریا میرود
قله ی آتشفشانم کرده ای
برگ و بار هستیم تاراج شد
مثل یک برگ خزانم کرده ای
تیر زهر آگین بر بالم زدی
سرنگون از آسمانم کرده ای
جسم و جان خسته ام را خسته تر
از زمین و از زمانم کرده ای
چون پلنگ زخمی آواره در
پهندشت بی امانم کرده ای
داشتم در دل جهانی آرزو
لیک رسوای جهانم کرده ای
حال دل را کرده ای زار و خراب
حال قصد دودمانم کرده ای
کینه ای دیرین در دل داری و
عهدها با دشمنانم کرده ای
کرده ای یاران دل را دستچین
تا جدا از دوستانم کرده ای
(چشمه ای بودم میان مرغزار
سوی بیراهه روانم کرده ای)
(مثل شمعی سوخته در چنگ شب
مرگ را ورد زبانم کرده ای)**
برده ای صدها هزاران زیر خاک
خاک را گنجی گرانم کرده ای
تیشه ای بر ریشه ی جانم زدی
داغدار و بی نشانم کرده ای
ریختی دست یگانه آب پاک
عاقبت محتاج نانم کرده ای
امیر وحدتی یگانه
* روزگارا قصد ایمانم مکن/ از استاد ابتهاج (سایه)
** یادگاری از استاد بزرگوارم جناب محمد رضا زارع(م فریاد) با دو کلمه تغییر
(چشمه ای بودم میان دوستان
سوی تنهایی روانم کرده ای)
(مثل شمعی سوخته در چنگ شب
مرگ را ورد زبانم کرده ای)
زیبا بود
روزگار بر وفق مرادتان باشد 🌺🌺🌺