غزل مثنوی
پشت دیوار غزل یک عمر پنهانی بس است
صاف شو ای آسمان! رویای بارانی بس است
سجده بر مُهر تهی از مِهر نامردان نکن
مِــی بزن! با من بیا! حالات عرفانی بس است
دادنِ جان تا کجا در حجله ای همجنس درد؟
خوب من! احساس های مفت و مجانی بس است
نه... غزل حیف است این جا سر دهد در راه عشق
گفتن اشعار درد آلود طولانی بس است
.......
با غزل حرف دلم انگار کتمان می شود
شاعری پشت خودش انگار پنهان می شود
مثنوی باید بگوید قدمت این درد را
سردیِ این چشم ها، بی دردیِ نا مرد را
این جماعت عقل را همسفره ی دل کرده اند
آب را پیش دل سهراب هم گل کرده اند
این جماعت دردشان درد نبود عشق نیست
یاسشان را دیده ام، هرگز کبود عشق نیست
در سراب آرزو هی صحنه سازی می کنند
این جماعت با خدا هم "حکم" بازی می کنند
یوسف گم گشته را در شهر کنعان می درند
باد را با بوی پیراهن به یغما می برند
مدتی مثل عصا در دست موسی می شوند
بعد هم چون پنجه ی تیز زلیخا می شوند
نیل را بر پشت یوسف پاره می خواهند و بس
در جهان آشتی قداره می خواهند و بس
.....
آسمان تا بی تپش دل را به باران می زند
مثنوی اما برایم قفل فرمان می زند
........
در غزل گم می شوم، دیگر نگهبانی بس است
نی لبک! بشکن! خدا میگفت چوپانی بس است
تا که غرقی در زمین وُ زیر خطِ فقر دل
زل زدن بر آسمان، دنیای فوقانی بس است
........
این ضیافت آخرین شامِ شعورِ شعر بود
شعله را پایین بکش شاعر که مهمانی بس است