چشم بر حق بسته بس میلِ شنیدن می کنیم
آدمیم اما فقط فکرِ دریدن می کنیم
قدرتی تا می دهد ما را قضای روزگار
پشت بر انسانیت از خود رَمیدن می کنیم
بهرِ یک مَسنَد که خود آسایشی پیدا کنیم
دائما بر کولِ همنوعان پریدن می کنیم
مُفت ما را وعده ی بی حاصلی هر چه دهند
زَهر باشد هم اگر، فوری چشیدن می کنیم
تا برآورده شود امیالِ شیطان خواه ما
نزدِ هر بی مایه ای قامت خمیدن می کنیم
سر به کار دیگران بُرده تعدی می کنیم
کمتر از رفتار زشتِ خویش دیدن می کنیم
شهر در آشوب و فقر و هر که فکر خویشتن
مُضطرب در حسرتِ دنیا دویدن می کنیم
یکسره بازیچه ایم، از خود نشان گُم کرده ایم
مُرده ایم اما گهی قدری جویدن می کنیم
تن به بار و دل به نار و سر به دار و قانعیم
تا که جان آید به لب، خِفَت کشیدن می کنیم
فکرِ جنگ و غارت و یاغی گری ما را به سر
راحت از بهرِ طمع، سرها بُریدن می کنیم
بی هراس از عاقبت، تنها به ارضاء هوس
تا به سر حدِ جنون، خون ها مِکیدن می کنیم
جمله عضوی از همیم ای مردمان هُشیارتر
دام برکشتار هم، از چه تنیدن می کنیم؟
زندگی با همدلی، با عشق، خوشتر می شود
ما چرا همچون سَگان ذوق از گَزیدن می کنیم؟
از تخاصُم، قُلدری، بر قُله های برتری
جهل باشد ما اگر، وَهمِ رسیدن می کنیم
صیقلی باید زنیم اندیشه های نیک را
ما که با روح بشر، قصدِ رَهیدن می کنیم
تا نَگُنجَد نامِ ما در زُمره ی دَد زادِگان
عقل را ما مرجع، سِیر و گُزیدن می کنیم
گر چو (مسکین) واعظی پیدا شود شیرین سخن
گُل فشان در محفلش، نکته خریدن می کنیم
امیر الهی(مسکین)
بسیار زیبا و آموزنده بود
دستمریزاد