دارتِ امتیاز
ز ناشکری ،
سَرگذاشم ز دستِ تو به بیابان و،
درآنجا دیدم
که بیابانی از بی عقلی ز دستِ تو ،
پناهنده شد به من و،
سرگذاشت ، به شانه ی من
بعد ازعمری به اندازه ی آزگار،
مبهوت ماندم
که بجای گلستان ،
بیابان شده نشانه ی من
بجای اینکه با گل و ریحان هم نفَس باشم ،
ریگ های بیابان شده اند شانه به شانه ی من
دراینهمه بیابان ،
چگونه آدرس ام را به آشنا بدهم ؟
کو پستچی ؟
کجا را آن بی چاره گان ،
پندارند بعنوانِ نشانیِ من ؟
به خود لرزیدم
آخر چرا باید این آخرِ عمری ،
بیابانی از بی عملی ،
سرنوشت ام باشد ؟
چرا نباید سرشتی ،
بهشتی ،
منظوم و منظور،
نگردند به اشاره ی من ؟
چرا تنها کاردِ اجل ،
کارم را باید بسازد ؟
چرا تلمبارِ عشق نباید باشد ،
دلیل فواره ای ز محبتِ قلب و،
دلیل رگِ مردانه ای ،
ز این خون فشانه ی من ؟
چرا باید بیابانی از هیچ ،
به من آرام گیرد ؟
چرا باید اینچنین یار را ،
ز خود نومید کنم که ،
سَرِ پُر از سِرّ خود را ،
بردارد ز شانه ی من ؟
همو که همیشه حق با اوست
منی که درمقابلش هیچ حقی ندارم
کجاست آن بارِ امانتی که ،
درمیانه ی راه بر زمینش گذاشتم ؟
آری همان مهم را میگویم ، همان نشانه ی من
دیگر دارم محو میشوم ازخودم و،
دراین بیابان ،
ز دور دورها پیداست ،
روحی که دارد با زحمت ،
بدن ام را با خودش می کِشد
حالِ وخیم و پُر زجری را تجربه میکند ،
آنهمه صبرِ اجباری ،
این بِرانکارد شدنِ اجباری و ،
این هم احوالِ واویلای او و، کشان کشانه ی من
نزدیک تر که شدم ، دیدم ،
چه خونی میریزد ،
ز محلِ تیرِ بیگانه
تیرِ مسمومِ به ران و، کِشاله ی من
به خود گفتم که همه ی این مصیبت ها
ازآن زمانی شد که مغزِ سبکسرم ،
خودش را کسی دانست
خود را بی نیاز دانست ،
ز معقول شارعِ من
دیگر با ضعفِ چشم هایم ،
سیبلِ عشق ات را هم نمی بینم
چگونه دارتِ امتیازم بخورَد ،
به مرکزِ نشانه ی من ؟
بهمن بیدقی 1401/2/31
بسیار زیبا و دلنشین بود
موثر و پر معنی
دستمریزاد