چیزی نگو،بازش نکن این زخم چرکین است
چونان غروب سیزده، این قصه غمگین است
وقتی که "ما" از واژه هایت رفت و "من" آمد
فهمیده بودم، اسب بی من رفتنت زین است
صبرِ زیادم مثل آبی روی آتش بود
اما دگر لبریز شد، این دفعه بنزین است
دلبستگی را نصفه و نیمه نمی خواهم
یا که همه، یا هیچِ من،قانون من این است
جایی که ماندن را نمی فهمند، باید رفت
چون در بنای عاشقی این خشت زیرین است
افتاده ای دیگر ز چشمم یار دیرینم
عهد تو با من ترکمانچای است، ننگین است
تنها شدن، در خود شکستن، خون دل خوردن؛
تاوان یک رنگی در این دنیای رنگین است
بعد از تو قید عاشقی را می زنم قطعا
قلبم به چشمان خودم هم سخت بدبین است
تا خام چشمان کسی دیگر نگردم باز
در راه رفتن ها سرم همواره پایین است
روزی اگر، یاد من افتادی نیا سمتم
برگشتنت در بی کسی؟ این عینِ توهین است
شخصی دقیقا چون خودت، در طالعت باشد
این حرف من همچون دعا؟ یا مثل نفرین است؟
وقتی ملاک عاشقی را پول می دانند
فرهاد بودن یا نبودن، مساله این است
دارا نباشی کام شیرین می شود تلخی
در عصر ما فرهاد بودن سخت و سنگین است
عالی و ارزشمند و ماهرانه سرودید
رمضان تان پُرخیر و برکت