همیشه برام سوال بود
که آدمها ازکجا می فهمن دیگه بزرگ شدن ؟
از فردای تولد 46 سالگیشون ؟
از روز عروسی یا نامزدیشون ؟
یا از بعد تموم شدن سربازی ؟
چند وقته پیش فهمیدم که دیگه بزرگ شدم .
یه حس عجیبی بود که سراغم اومد
وقتی آخر شب داشتم مسواک می زدم وخودمو
تو آیینه نگاه می کردم دیدم دیگه کسی کارامو پای بچگیم نمیذاره ,
که اگر تو خیابون دیوونه بازی در بیارم دیگه کسی
نمیگه ای بابا نو جونی یا یزرگی,
که اگه پولم تموم بشه دیگه روم نمیشه زنگ بزنم ازهمسرم بگیرم .
به راحتی نمیرم توی رابطه ,به راحتی هم نمیتونم از رابطه بیام بیرون
به فکر پول وبیزینس وسقف بالای سرمم.
دیگه نمیتونم کل پولمو تو یه روز لباس بخرم .
نمی نونم به قسط بانک ووام وپول برق که 2برابر شده فکر نکنم .
دیگه نمی تونم بدون سنجیدن عواقب کاری انجام بدم .
دیگه نمیتونم شبا خوب بخوابم .
دیگه بی کله نیستم نمی تونم هر حادثه ای را که خواستمو امتحان کنم .
عجیبه دیگه نمی تونم با بی خوابی کنار بیام .
نه دیگه مریض بشم بیخیال نیستم ,
میترسم از خوب نشدنم .
دیگه بچه نیستم .
نو جوون نیستم .
یزرگ شده ام واین حال خوبی نیست .
دلنوشته زیبا و جالب بود
جسارتا اشتباه تیپی ندارد؟