جهانی می شود معدوم هرسر
جهانی خلقت از صد هور برذر
بحد در کاره خود مشغول هرذر
کشد چون بارِ خود معقول برسر
چو هر سو ذره ای مفعول بر کر
به دم صدها جهان معدوم هم بر
چه دانی دم چه سانی برزمان را
که دارد یک جهانی در نهان را
هزاران سال اگر برتابد عمرت
هزار از دم توان ننماید عمرت
بنازم بر جهان یک دم وجودت
بطاعت میکشد فرمان زبودت
خیالت کن رها بر ملک هستی
عیانت چون دمی افعالِ هستی
دمی بینا کنی بر خود یقین را
تخیل چون رسدهستی چنین را
به سِیرت نِی رسد انوار هرگز
تو سیرت را مکن بر دار هرگز
چنین وصلت به اصل ازدام جستی
شودفهمت که خودچون دان هستی
که گر بودت نبود این پس خیالت
چرا سیر از جهان در لحظه راحت
نگربرفعلِ خودچون هستِ دستت
بشدهست ازخیال ان پس زدستت
خیالت مالکی؟ مالک خیالت
که فاعل چون توفعلی هم بیانت
قیاس از جان به هستی هیچ درکل
که هستی برخیالت هیچ بر کل
بدین صورت جهان چون هیچ وباطل
قیاس این چون، خیالت بود و عاقل
بسی در حیرت از این خاک خالی
که خودچون ذره ازآن ذات عالی
همی هستی دگر از هستِ جان وی
کجا صور ان جهان یاوصل ان کِی
دمی خلوت گزین از جان خیالت
که بینایت کند در اصل و ذاتت
شعر روح الله سلیمی
خادم شما(ملحق)