شمس و تبریزی
مثنوی: 3
زانکه مارا دادی از کف غم گریبانت درید
نشنوم درکوی یاران همهمی سازی مجید
نابیان را کی تو بی غم دیده ای آسوده حال
تا فراتر زین به دلجویی بیابیشان مجال
زندگانی در فضایی اینچنین سنگین مجاز
کرده آن ها را جدا از هم غریبی در فراز
گفتگو ها نا میسر پرده در دیدار دوست
ارتباطاتی نوین حتی منزه نانکوست
آن چه بارد این جماعت بر دلت سرداب نیست
آتشی شاید که سوزان تر کم از افتاب نیست
آن یکی نالد حزین در جستجو سارای خویش
این یکی با حسرتی جوید غمین دارای خویش
اشک چشمانش بگیرد آن به یک پیراهنی
و ین که هجرش از پدر برشانه چون تیر آهنی
مادری کو رفته از منزل و لیکن در بقا
همچو شمعی شعله اش خاموش و انوارش بجا
عاشقان را هاجران را نادمان را واگذار
نوسرایان کهنه پردازانمان را واگذار
قیل و قالی اختران را نور سنجی ها دقیق
قال و قیلی در میان ازنام جویان گو شفیق
آن رها از نام و استقبال و نیکو در روش
این یکی پابند استاد است و تابع درمنش
من به خوابیدن در این خاک دیارم راضی ام
لیک بر ماندن چنین در گور نابم قاضی ام
سعی کن تا دوش خود سازی سرم را تکیه گاه
خنده رویان را امید افتد قبول این اشک و آه