بی خرد ماندن چرا گودرجهانی باخرد
مادراین افلاک گویا مهترین سرپا خرد
زین عدم گرمیشودپیدا نهانی در نهان
اینچنین بایدنگرمارا بدین گستر،جهان
شوق میعادم نگرمفلوک درخاکم ولی
خدعه گردارم سری مستانه دلپاکم همی
من کجا دامم مگر باخودچنین تنگسترم
ازکدامین رخوتودانش بدین سرگسترم
صوردرذاتم چنین اخیال بر میگیردم
گه خدامیخوانموگه خودزجا برخیزدم
یکدم این افکاردورازمُخیلم جاری نشد
صدگران عمرم بدین معنا چرا کاری نشد
من کجابودم،کجاخواهم،که درامیال من
درمهین گیتی چنان گستر شوداخیال من
من چرابودم،که هستم باکه بودم،میشوم
با چه علّی درجهانی ناخودم چون زی شوم
دل بدان والا که واهی می نماید شد مهل
سر بدین پایین که عالی مینمایدشد وصِل
کارزاری بین من با خود چنان بر سر شده
تا بر خاک فنا جنگی چنین دربرشده
روی برتاب از تنم با من دمی گو از وَهی
تا مگر جویم شود پیدا بدین مخیل رهی
میگذارد جان من خود در تنِ خود بی منش (مرگ وقبر)
میشود پیدا دمی این تن زخود خو در تنش (ذات جوهر)
من اضافم من اضاف از هر چه میبینم بدین
من چراگویم نگر بافکرخود بین چون چنین
زین تحیر جام خود در جان خود ویران شدم
من در این هستی چنین پیداکه صد کتمان شدم
یاکجایم را ،جوابی یا کجا باید شوم
یابدین صورت دمی اظهار ازکیٖ برکِشم
شعر «روح اله سلیمی»