چشم شب دلبری به چشم روز سلام کرد
اختر بامداد و شام رقصی بکرد به الغول
چشم حدیث عشاق رعدش رسید به سماء
دبران رسید به خوشه کرکس پرید ز هرکول
پرتو شده ز عشقش آن کهکشان پربرق
سوی سهیل برفته دسته ی مهترانش
نسرواقع نشیند به بزم ماه و زهره
دجاجه پر بگیرد همراه ماکیانش
در آسمان هشتم رقص ستاره بینم
هر سو زند شهابی زیر هلال دلبر
سماک و برج برفتند از راه کهکشانی
سحابی دلبری روشن شود به گوهر
رخسار ماه برافروخت،آسمان گرفت به آغوش
آغوش گرم و نرمی خیال عاشقان شد
کم کم ز نرمی عشق سرخی دمید به مهتاب
ماه یگانه ی عشق اسیر قاتلان شد
صیرورت عاشقی چشم ست و سرمه و موی
کودکی و غافلی اندکی نیز کاهلی
پری نشاند به پرتو بوی خوش نیایش
ثنای عشق هویداست بر عقل و بر جاهلی
اندیشه ای روان است به ذهن و ذات دلبر
فلاسفه بماندند از کاووش حقیقت
پدیده ای قدیمی در باب آشنایی
حکم می دهد سمائی بر سالک طریقت
هر دم اشاره بیند از پرتو حقیقت
حقیقتی نهان است به عندلیب دهمست
آوای عاشقانه تنبور مهتران شد
برای عشق رفته ساز و ثنا نویدست
جذام عشق آمده بی مرهم و بی درمان
زخم و تب و تشنج در خواب دلبرانه
طبیب عشق آمده سوی وصال معشوق
دارو دوا به دستش با حالی عاشقانه
طبلی زده به کرنا در موسم سخت جنگ
ناقوس عشق چنین است گورستان مدعی
نحیف دربار مهر بی طاقت وصالست
نه حکم عشق بداند نه منطقی،نه شرعی
بر خفته ی چاه عشق یکسان شود زمان ها
موجودی بس شگرفست با خردی لاینحد
ستاره ای نجنبد فرای دنیای غار
نام اعظم نداند جهدی زند به ابجد
فالی زند تفاعل بر عاشقان صحرا
راهی نشان بداده دلبر چنین گمارد
ذره ی شن برفته تا امتداد ساحل
بادی وزد ملایم قسمت ز نو بیارد
زورق دریای عشق رها شده ز مرداب
به سوی بحر دمیده نسیم کوه مادر
در قلب و جان یاران تکانه ای شدیدست
از بیقراری دل اشک ها بریخت پشت سر
ذات و خرد به بادست با لشکر خفتگان
جوهر عاشقی را ملتمس است به خواری
کائن و معبد تن دارد به زیر پوست جای
مسجد و دِیر ببسته گردن ما به گاری
خاکبرسران عشقت آواره با حزن و اشک
در کوچه های تقدیر شعر تو می سرایند
گاه عامل دو بیتی گاهی خوانند قصیده
از تو نشانه بینند در لحظه می ربایند
حقیقت در دستان فلاسفه نیست؟