گیلانه
به نام دختی از دشت های گیلان
که جز آشفتگی چیزی ندیده
به وقت کاشتن بذر نشاطش
ز حال خوب هم پا پس کشیده
نگاهش به صفحات کتابی
شده رویا برای زنده ماندن
شاید کنکور را این بار قبول شد
به جنگ آید برای غصه راندن
ته قلبش ، یک احساسی گزنده است
ولی حرف ها شده سوهان روحش
دلش پر می کشد از بهر خانه
نشد ثابت قدم در اوج کوهش
ظرافت های روح او ترک خورد
دمی دانست که نا خواسته بوده
حتی روز طلوعش نیست پیدا
از زیر بوته ها برخاسته بوده
زمانی عاشق مردی جوان شد
اما این عشق شد یک لکه ی ننگ
همه با تهمتی زخمش بدادند
و بدکاره بشد با حرف و یک انگ
ز ترس سنگسار از شهر بگریخت
اسیر کوچه های تنگ و باریک
یک شب میهمان خانه ی خدا شد
در عمق دره ای ترسناک و تاریک
بدید کورسوی امیدی عیان شد
ز پشت ظلمتی که نیمه جان است
خورشید پاشید گردی زعفرانی
به رویایی که انگاری نهان است
کنار درس گلیم می بافت با عشق
به دنبال گلی در تار و پودش
گاهی هم کارگری می کرد با شوق
تا گیرد حال خوب از رب و جودش
با ایمان می کوبید بر طبل شادی
طلب می کرد یک رویای نابی
بگفتا زندگی باید کنم من
نه اینکه آرزو بینم به خوابی
سرانجام در دانشگاهی قبول شد
و کسب و کار خود را راه انداخت
بدید عشق را دوباره در وجودش
با اسب شادی بر آلام و غم تاخت
امید یک شاه کلیدی شد برایش
تا قفل زندگی اش را کند باز
بیا این بار امیدت را نمیران
با یک رویا شروعی کن به پرواز
با الهام از کتاب" نترس دختر ، غوغا به پا کن"
اثر کاراالویل لیبا
ژکا گرجاسی
🥳 پیک شادی 🥳
سلام و صد سلام خدمت شعرنابی های عزیز ، راستش خیلی فکر کردم که تو پیک شادی این شعر کدوم خاطره مو بنویسم بعدش گفتم چرا اتفاقی که امروز برام افتاده رو ننویسم ؟! ، که به شخصه برای خودم خیلی پیام داشت . قصه از این قراره که من امروز آزمون شهری رانندگی داشتم ، قبلش سر پارک دوبل رد شده بودم و این سری می خواستم کلا پرونده شو ببندم بره . شب قبل از آزمون مهمون داشتیم و داییم خونمون بود بعد بابام گفت بریم یه سر بیرون که هم تو تمرین کنی و هم داییت ببینه تو چه استعدادی تو رانندگی داری ( داشت نوشابه وا می کرد برام ) ، منم که تازه از سرکار اومده بودم و هیچ انرژی نداشتم و دنبال راه فرار بودم که نرم ولی نشد. خلاصه ما رفتیم بیرون و بنده چون خسته بودم و هیچ انرژی نداشتم پشت سر هم خاموش می کردم و پارک دوبل هام همه از دم فاجعه بود ، که داییم گفت تو اصلا نرو که قبول نمیشی ، بعد افتادیم تو کل کل و گفتم حالا که اینجوریه فردا خوشگل قبول میشم . خلاصه اینکه روز آزمون رسید و من رفتم سر جلسه با اینکه می دونستم نقطه ضعفم پارک دوبله ولی خب یه ویژگی مثبتی که دارم اینه که از چالش ها نمی ترسم و میرم تو دلش و با حس خوب کارامو پیش می برم . آقا من رفتم سر جلسه دیدم بچه ها عین بید دارن میلرزن ، گفتم چی شده ؟! که فهمیدم افسر از اون بی اعصابای بد قلقه که تا اون موقع یه دونه قبولی هم نداشته و همه رو از دم رد کرده . من گفتم میریم تو دلش به لطف الله قبول میشیم ( به هیچ وجه نمی خواستم حسم و بد کنم ) . بچه ها می رفتنو دونه دونه رد میشدن تا اینکه اسم من و دوتا دیگه از دوستام و گفت . نشستیم تو ماشین ، تو این سه نفر من آخرین نفری بودم که باید امتحان می داد . القصه اونی که قبل از من پشت فرمون نشست خیلی استرس داشت ، ماشین ریپ می زد و خاموش کرد و خلاصه رد شد بنده خدا .نوبت به من رسید که رفتم نشستم اول خیلی استرس داشتم ولی بعدش گفتم خدا از قبل اومده کارای من و ردیف کرده و با حس آرامش و بی خیالی شروع کردم به حرکت ، رسیدم به پارک دوبل که یکی از خوشگل ترین پارک دوبل های ممکن و زدم با اینکه تو سر بالایی بود . خلاصه اینکه من با حس خوب و امید قبول شدم و قبلش به خودم گفتم اگر آزمون و قبول شم یک شعر درباره امید منتشر می کنم که این همونه.
متشکرم از لطف همه عزیزان ، تا یک خاطره دیگه خدانگهدارتون...
بسیار زیبا و غمگین بود