پنجشنبه ۲۴ آبان
|
آخرین اشعار ناب سمیرا عاشوری
|
مامان بزرگم زن خدا ترسی بود همیشه نماز اول وقت می خوند و تسبیح بدست رو به روی قبله می نشست و دعا میخوند برای بچه هاش ،
البته چه بچه هایی همون هایی که بخاطرشون نون می فروخت و رخت و لباس های مردم رو می شست اخرشم از طمع غذا و کاستی های زندگی می نالیدن و تیشه به قلب مهربونش می زدن . با اینکه با کلی زحمت و جون کندن اونا رو رسوند به مقصد ولی وقتی می دیدیش فکر میکردی یه پیرزن گدا و ژنده پوشه که کسی رو نداره ،صورتش حسابی چروک برداشته بود و جای کبودی زیر چشمش خودنمایی میکرد و دست هاش توانایی بلند کردن یه فنجون چایی رو نداشت پاهاش لنگ میزد و کشیده می شد رو زمین ,بچه هاش روز به روز تو مادیات غرق می شدن و اصلا انگار که نه انگار مادرمون مردست یا زنده.
وقتی مامان بزرگ نزدیک مرگش رسید بازم زیرشو خالی کردنو از زیر بار مسعولیت شونه خالی کردن همون موقع می شدن فیلسوف هر کسی واس خودش سازی میزد و نقشی بازی میکرد که اره ماهم میدونیم و بنام عقل و فلسفه همه چیز رو انکار می کنیم حتی مادر پیرمون رو .پوزخندی زدم و بهشون نگاه کردم .پیرزن بیچاره مثل توپ تو وسط زمین فوتبال و زندگی بین بچه هاش پاس میشد و سراخر دیگه از این همه محبت چشمشو بست و هرگزباز نکرد .
بعد از مرگش شد قهرمان قصه بچه هاش همه جا نقل و قول بود اینکه عجب زنی بود نور بباره به قبرش واقعا با این همه نداری و گرفتاری چه بچه هایی بزرگ کرده و از این چرندیات که همه می دونستن دروغه ولی به زبون می اوردن تو شاید دل اون پیرزن بیچاره تو قبر اروم بگیره تا شاید حداقل بعد از مرگش اسایش داشته باشه ...اما یادمون باشه زمین به شدت گرده...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.