"با یک فنجان فلسفه
یک پاکت فکر و خیال
و این قرص آبی
میشود به ابعاد زمان رفت!"
.
.
هرشب
کسی از اتاقِ «ماتریکس» پایین میآید
تمامِ ساعتهای لعنتی را
در باغچهی حیاط چال میکند و
میرود زیر پوستِ خاکستری شهر میخوابد!
.
.
من میمانم و
«ماهی سیاه کوچولو»
که در چمدانِ اتمیِ ناخدای پیر
آب خنک میخورَد!
چگونه کشتیـهای طوفان زده
از سقفِ اتاقم چکه نکنند... هان؟
من میمانم و
جهالتِ سایههای بیخورشید
که غلیظ تر از مداد رنگیها
صورتِ چروکیدهای را بنفش میکنند!
چگونه به راز گل سرخ چسبیده نشوم... هان؟
میخواهم سیب ممنوعه را گاز نزنم اما...
پس ای اَبَر قهرمانِ من
بیا ورق بزن مرا
تا از این صفحهی لعنتی بیرون بزنم
بیا این چرخُ فلکِ پوسیده و
پنهان در کلاهِ شعبده را بچرخان
تا بادبادکهای بر باد رفته
به دستانِ خستهی کودکان بازگردند
اصلا بیا سمفونی سوم بتهوون را بنواز
تا نظمِ نوین بههم بخورد
بگذار جهان
از پرسپکتیوِ کلمهی آغازین خارج شود
.
.
"با یک فنجان عشق
یک پاکت آزادی
و این قرص قرمز
میشود به حقیقت آمد...!"
بسیار زیبا و پر معنی است
دستمریزاد