نمی گذرم!
هر چه تابوت مرا در گذرگه های خاطره بچرخانید بازم نمیگذرم...!
دنیای من پُر ز بدهکاریست!
و من خوب میدانم که چه می شود!
آه
آه ای همرنگ شده در جماعت بی جانی که فقط چشم هایشان کار می کنند...
ای روزی که نامه آخرم را به دست های تقدیر می سپاری!
من خسته ام
نه از خود
نه از تو
نه از هیچکس!
من فقط در تکاپوی خودی پنهان شده در اعماق خویشم!
من گم کرده ام خود را!
من مُرده ام و چه اسفناک میگذرد تابوت رها شده ام از قبیله آشنایانی که دگر نمی شناسم!
آه
آه ای من که فراموشم کرده ای!
مرا در آغوش بگیر تا تنهایی خود را مهمان خودِ دیوانه ام کرده باشم.
آه
آه ای من فراموش شده:
صدایت میزنم
جار زدن هایم را نمیشنوی؟!
تا کی کوک ناساز پنهانیت؟
تا کی آغوش ندیده از گریزانیت؟
بریده ام!
بریده ام تا نفس های بی ارزشم را درک کنی!
شاید دلت بسوزد!
شاید مظلوم نمایی هایم مرا به تو برساند!
شاید دیگر غروب و طلوع خورشید را تنها نباشم...
من باورت دارم!
تو نیستی
باورت دارم!
و تو عین منی در من گم شده در خود!
تابوت را به خاک سرد تنهایی بسپارید!
خسته ام
همین
.