احوالپرسی
خواهم امشب با سلامی
جویم احوالی زتو
هم که پرسم از برادر حال او
تندرستی باشد اورا مستدام
قبل از آنی که به بالین عزیزت روز و شب
در پرستاری و دلداری بکوشی جان به لب
گفته بودی نا خوشی
من که تا این ناخوشی از آن خوشی ها ناخوشم
هرگزم ناشد هویدا
کز کجا برخاست طوفان
باد خشم آورد و ناآرام شد
بود حاسد شاید از آن گفت ونجوائی که بود
یا که آن نیلوفر زرد این چنین آشوب ساخت
چهره ات در هم نساز و در عتاب من نکوش
دل خیالاتی بود تقصیر آن هم با دل است
دوست دارم قصه های غصه هارا بشنوم
ذره ای شهد و عسل را بعد کوهی تلخکامی لب زنم
سیل اشکم را به عذر غمگساری ها ی تو
لا به لای دره های غصه و اندوه خود جاری کنم
گر تو استاد منی احوال شاگردت بیاب
گشته سرگردان به راه مدرسه
گاه می کوبد درش
گاه دگر بر دفترش
می گذارد سر که در خوابش بجوید کرسی اش
می نویسد جمله ها و کلمه ها با جلوه ای
تا بگیرد آفرین ومرحبا از محضرش
کس نگوید طفل را از کوچه رو
دیگرت اینجا نیا برخیز و دو
هم که بر ماندن نباشد التفات
کس نگوید که بمان
زانکه استاد ت براه است و گرفتار اندکی
چاره ای جز این نمی بینم که من
نامه ای سازم
کنم سنجاق آن را لاجرم
بر ایمیلم تا کشد پر
چون پرستوئی بسویت
مثل برق