الگوریتم نظم
من رسیدم بر قطارم سوی کار زار خویش
عازمم اما نکردم بوسه بر دلدار خویش
آنچنان بودم شتابان در پی پیراهنم
کز پریشانی به نسیان مانده جا دستار خویش
تا رسیدم با موتور دیدم قطارم در تکان
خود بجنبانیده رفتم پا به دو با بار خویش
آب بینی شد روان از این نفس ها تند و تند
آستین ام را کشیدم من بر آن ناچار خویش
این بود عادت مرا چون عزم بیرون می کنم
دائما گردد گم ام اشیائی از ابزار خویش
گفته بودم بارها خودرا که جائی را بساز
در تناسب بهر هر شی ئی به کنج دار خویش
گر بجنبیدی یکی از جایگاه ویژه اش
بر نهان اورا تو بر جایش کن این هر بار خویش
من شنیدستم نصیحت ها به عمرم صد هزار
گفته ام آنرابه هر کس کرده این افکار خویش
لکن از اجرای آنها سرزدم باز و یله
گشته ام اکنون اسیر عادت و کردار خویش
یادم آمد از نگاه تند استادی به من
چون بدیدم بند کج بر حلقه شلوار خویش
پوز خندی بر زد و پرسیداز من با ادب
ای که اندرزی کنی مردم بر این پندار خویش
مرحبا بر الگوریتمی کو بیارد نظم مان
سازی آیا خود تو آنرا ملزم رفتار خویش
از سبکباری نزن دم با تفاخر بیش از این
کن عمو خودرا دوا با کرده بیمار خویش