آمد به دیدار دخترک
پسرکی ساده و بی رنگ
از خود واقعی هم واقعی تر بود
قبل از آنکه گوید حرفی دخترک
پسرک ریخت درون سیه و سفیدش را به پای دخترک
دخترک مات و مبهوت گشته نگاهش را
تاکنون به خود ندیده بود چنین آدمی را
گمان کرد می گوید دروغ گزاف
زد خنده ایی و کرد مزاح
پسرکگشت اندوهگین و بگفت
قسمبه خورشید که شفاف بودنش چو نوری ساطع
می کند چشمان را کور
درون ام چو نور کور کرده دو عین زیبایت را
حق دهم اینگونه مکنی باور مرا
چه خواهی از من بی هیچ و دار گو تا بگویم تصمیم خود در این قرار...
دخترک گفت:باشد این لیست هدف ها و خواسته های من ای پسرک
پسرک دید و ناگه به صدا و آمد و گفت:بگذر از نصف آن تا کنم پادشاهی در زندگی برایت ای عزیز
اما کرد پافشاری آن دخترک که الا و بلا باشد این خواسته هایم در زندگی این ریز ریز
پسرک گفت:این راه مباشد آخرش دل نشین
می روم و می گذارمت به امان یک همنشین
دخترک عصبانی بگشت و بگفت:به درک اسفل السافلین،
رو و تنهایم گذار،لایق تو باشد همان دخترکان یک لاقبا
رفت و پسرک در زندگی افسانه شد
دخترک هرچه بگشت مانند او نمونه ایی پیدا نشد
آمد برگردد تا کند صدایش که ای پسرک
یادش آمد که او چندی است که برفته است
دخترک ماند و یک حسرت زندگی با افسانه ایی
آغوش زندگی با یک فرد افسانه ایی
بیامددر آخر چنین شعری در خاطرش که گفت:
او چو آب زلال بود و تو چو قیر
او سراسر عشق بود و تو چو ریغ
او بگذشت از خود و تو مگذشتی از شروط
او شد در ذهنت افسانه و دیدار او شد حسرت