مهربانی
خسته از کار
فرسوده از دلتنگی یار
پاکشان ، افتان و خیزان
کوله بر پشت
سوی منزل میگشودم راه
گرپرستوئی نمی دیدم بر این درگاه آن دم
که پیغامی به پایش بسته آن یار
گریبانم یقین من می دریدم
ای مسافر من تورا یک با ر دیدم درمکانی
بی تو آنجا را ولیکن
مکرر در مکرر هر زمانی
محبت گر رها گردد چوتیری از کمان دل
نگیرد کس صفیرش را
تا کمان دیگری بر قلب خود بنشاند آنرا
محبت با دل آزاری دو همزادند
دل آزرده ای چون آتشین پرخاش جوید
نخواهی دیدن اورا
بر افروزد رخ و از دیده ها اخگر ببارد
ز قندان لبش آهی و آتش
بجای شهد و شعر و جان تراود
زهی بر چهرۀ یار ، دلاور گرد دلدار
تماشائی بود تک تازی او
شکوه توسن خشمش به میدان
چه دانی چون بلرزاند دل ترسان مارا
نگارا تا تو مارا می پسندی
نشاید خاری از این سو رساند
گزندی بر دل نازک و طنّازت
دل آراما چه سان گویم
دلم خواهد و چشمانم تمنائی زتو
بدیدن لحظه ای آن چشم و آن رویت
لبانت هم رخت آن خط ابرویت
تو مهر ما چو خواهی
بزن پرده کناری
بیا بر بام و زلفت
بده بر باد آنی
بگو بر ماه و اختر که شب را زیر آرند
بده مژ ده تو ما را
حجاب مهر رخشان
وزان و پرزنان ، در معرض باد