گوش فرا دهید!
به خاکستری که میجَوَد
رودها و سبزینهها را
به نقبی که به جانب شما میکَنَند
تهیای قاشقها و بیلها
حس کنید!
سردیِ ساعتها را
که به سرانگشتان پاهایتان رسیده است؛
یخبندانی را که از پیاش
نخواهد آمد
هیچ حراکِ روشنی!
به هزار و چهارصد و چند
دیگر سری نیست که فرمان دهد
و نه تیغههایی که دستهها را ببُرند.
نه اژدهای ماهیخوار و
نه چکشی که بکوبد بر سر.
نه خونآشامهایی که چهار نسل،
خونِ خشک به رگها باقی گذارند
و نه کالاهای زامبی
که بِدَرند مردمان را به بازارها
راه میروند در پیادهروها
عابرانی
با سرهای سنبله و گیتار
تا غرقه کنند کافهها و متروها را
با ترانههایی که بال میزنند به رگها
به شبانگاهان
کسی دست نمیبرد بر شقیقه
که لمس کند خونِ خستگی را
و نه دلشورهای به دل
برای برخاستن به قیامت سایهها
نه چندان سرد
که جماعتی سق بزنند ماه را
به کنجهای تاریک
و نه چندان تنها و محروم
که بیافکنند خود را
از پلهای حرمان و
دروازههای طناب
آی!
بیافکنید!
این لعبتِ پشمینه را
و گوش فرا دهید!
به صدای نقبی
که به جانب شما میکَنَند
تهیای قاشقها و بیلها
به خاکستری که هماینک میجَوَد
رودها و سبزینهها را.
13 / آذرماه / 1400
حسین صداقتی