(...)
تو راست می گفتی!
می بایست به ده می رفتم...
روی تپه های شادی کودکانه،
دخترانی که هم بازیانم بودند
با گیسهای وز وز و سیاهشان!
جنها وجود دارند؟!؟
پخ....می ترساندیمشان...
چشمان معصومشان هنوز یادم است
گریه،دوباره هم گریه
فردا،روز از نو روزی از نو
تو راست می گفتی
پدربزرگم،خیره شدنهایش به دور،و کامی که از سیگار می گرفت...
انگار می دانست،وقتی مرا می پایید!
انگار تو را،او را،
انگار کسی را ...
انگار سرم میدان جنگ بود!!!
هی هی،دختر همسایه بیا
بلند بلند می خندیدیم و زنگهایی که برای سرگرمی ما،
مادری را غمگین می کرد از برآشفته شدن خواب کودکش!
می دانی (...)
مرا ببخش،
ولی آخر چگونه برایت عشق را بنویسم؟
صدایم را می شنوی؟
صدایی شبیه شیون می آید!!!
صدای زادگاه...
می دانم (...)
ترسیمگر خوبی نخواهم بود!
من رنگها را نمی شناسم
می دانم آوازم نابخشودنیست...
صدای غنچه ها را،
وقتی بلبلکان باغ برای دیدنشان می خواندند،
نمی شنیدم...
نیلوفرهای کبود را باید دسته می کردم،
بهار به بهار!
آه...نه اینهم شدنی نبود...
بی خیال...
زادگاه هم نمی تواند مرا بگوید
تو را بشنود
بی خیال...
می دانی (...)
نه عشق گفتنیست
نه شنیدنی
عشق را باید ستود...
تقدیم به کسی که نمی دانم کیست(...)
نام اثر:من و خاطره
خاطره :چشماتُ ببند و بیا تا با هم بریم
من:می ترسم!
خاطره:داری جا می زنی،کودکی ترس نداره!
من:من از سگِ سیاهِ کدخدا می ترسم وقتی از جنگِ سگی بر می گشت!!!
خاطره:قول می دم،قول می دم تو اونو نمی بینی،آخه سگِ سیاه رفته گلهای بابونه رو دسته کنه...
من:یه سایه می بینم،ببین!
خاطره:نترس،پشتت رو به ماه کردی!
من:یک،دو،سه،چهار،پنج،شش...
خاطره:نشمار،نشمار،داری فراریم می دی،نشمار...
من:خواب،دوباره خواب...
از جمله نامه هایِ من و خاطره...
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود