پنجشنبه ۱ آذر
تنهایی شعری از مسیح علیپور
از دفتر مسخ نوع شعر آزاد
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰ ۱۹:۰۷ شماره ثبت ۱۰۳۶۷۰
بازدید : ۲۴۴۴ | نظرات : ۵۸
|
آخرین اشعار ناب مسیح علیپور
|
باز دردی در دلم بالا گرفته
غم در میان استخوانم جا گرفته
یک اتفاق ساده می افتاد ای کاش
«آیینه تنهایی ام را ها گرفته»
|
|
نقدها و نظرات
|
درود جناب عزیزیان گرامی مچکرم از نقد کاملتان صرفا نکته ای را در مورد مصرع پایانی ذکر کنم مقصود بنده با توجه به مصرع پیشین یکنواختی و سکون ایجاد شده بوده گمانم این بوده مقصود من را بدون تکلف تر برساند کلمه تنهایی و بسیار مجکرم از جانب اختیارات وزنی که اشاره فرمودین مجدد تشکر میکنم از شما | |
|
درودها جناب عزیزیان عالی بود . درست فرمودید . معمولا با بیت اول شروع به خوانش میشود. مرحبا . | |
|
درود بر شما جناب علیپور
زیبا بود شعرتان و غمگین
نکته ای را راجع به اینکه غم نمیتواند در استخوان جا شود عرض کنم شعر پرواز به ناممکن است و با معادلات یکی دوتایی ما سازگار نیست نمونه های فراوانی از غم در استخوان بودن در ادبیات فارسی است که مهمانت میکنم به شعر جناب هوشنگ ابتهاج که ایشان هم غم را در استخوان تصویر کرده است.
نمی دانم چه می خواهم بگویم زبانم در دهان باز بسته ست در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ آوازم شکسته ست نمی دانم چه می خواهم بگویم غمی در استخوانم می گدازد خیال ناشناسی آشنا رنگ گهی می سوزدم گه می نوازد گهی در خاطرم می جوشد این وهم ز رنگ آمیزی غمهای انبوه که در رگهام جای خون روان است سیه داروی زهرآگین اندوه فغانی گرم وخون آلود و پردرد فرو می پیچیدم در سینه تنگ چو فریاد یکی دیوانه گنگ که می کوبد سر شوریده بر سنگ سرشکی تلخ و شور از چشمه دل نهان در سینه می جوشد شب و روز چنان مار گرفتاری که ریزد شرنگ خشمش از نیش جگر سوز پریشان سایه ای آشفته آهنگ ز مغزم می تراود گیج و گمراه چو روح خوابگردی مات و مدهوش که بی سامان به ره افتد شبانگاه درون سینه ام دردی ست خونبار که همچون گریه می گیرد گلویم غمی آشفته دردی گریه آلود نمی دانم چه می خواهم بگویم
هوشهنگ ابتهاج | |
|
جناب محمدی شما هم که عرض بنده را تایید کردید بجای رد! 👇 استخوان در شعر ما بیشتر جای " درد" و مثلا حس هایی مانند " سرما" و "سوز" " سوختنی که نابود کننده است نه صرفا سوزاننده"و .... است. غمی در استخوانم " میگدازد" بزرگوار غمی وجود دارد که در استخوان قهرمان شعر شعله ور شده و میسوزاند. متشکرم از شما که حرف بنده را تایید کردید🙏 به هر حال قبلا هم گفته ام تجمیع آرا خوب است.منتها اصرار دارم که ادله ی بنده منطقیست. حال تصمیم هر چه باشد اختیارش دست بنده نیست. | |
|
سلام و درود به دوستان و شاعران عزیز و گرامی نکته ای را که شاعر گرامی مهرداد عزیزیان در خصوص درد و غم و استخوان و سرما و سوختن مطرح کردند، درست می بینم فارغ از اینکه اشعار ویرایش توسط ایشان نیز خود مبین همین مسئله است، منتها اگر بخواهم به این حد از شعر اکتفا کنیم نه تنها پرواز به ناممکن جناب محمدی عزیز میسر نخواهد بود بلکه محتمل دچار تکرار مکررات می شویم. با عرض پوزش از محضر دوستان و احترام به تمام سبک ها، منطق شاعرانه را می پذیرم اگر چه شعر از منطق علمی فاصله گرفته است اما منطق خودش را دارد. شعر تشبیه است به گفته بعضی از عزیزان شعر دروغ است اما دروغ که از واقعیت به واقعیت نزدیک تر است. راز این دروغگویی در ذهن جستجوگر است، ذهنی که به دنبال روابط شاعرانه و در پی هدف است. مجدد از توضیحات دوستان و فرهیختگان عزیز و ارجمند استفاده می کنم
| |
|
درود جناب عزیز یان غم در استخوان تلمیحی از کارد به استخوان رسیدن نیست؟ | |
|
درود بر شما مچکرم مهرتان مانا موید باشید | |
|
سلام جناب محمدی عزیز🌺 جناب محمدی بحث بر سر منطق علمی در شعر نیست.واضح است که منطق شاعرانه با منطق علمی فرق دارد. مثلا شاعری اگر بگوید شلاق نگاهت تنم را نوازش میدهد ما نمیتوانیم بر او خرده بگیریم که شلاق نوازش نمیدهد . این منطق شاعرانه است. بحثی که مطرح است اینجا، این است که جای مناسب هر واژه و هر تشبیه و اینکه چه چیزی را به چیزی تشبیه یا مربوط کنیم کجاست . مثالی که جناب محمدی ارائه دادند هم گواه همین مدعاست. جناب ابتهاج نگفته اند غمت در استخوانم است گفته اند غمی در استخوانم میگدازد. یعنی غمی استخوانم را گداخته. چون ایشان بهتر از ما در مورد ربط غم به استخوان آگاه بوده. پرواز به ناممکن این نیست که دو عنصر نا مربوط را بدون توضیح شاعرانه بهم مربوط کنیم . پرواز به ناممکن با روایت مربوط هم ممکن است عزیز. در ثانی روایت نا مربوط که پرواز به ناممکن حساب نمیشود. در این مورد گمان میکنم بحث به بیراهه رفته و دو بحث مجزا با هم مخلوط شده است | |
|
درود جناب محمدی مچکرم بابت نقدتان | |
|
درود جناب عزیزیان گرامی مجدد مچکرم بابت نقدتان | |
|
ضمن گفته های جناب عزیزیان مبنی بر اینکه شعر است و استوار بر تخیل و گاهی اوقات برخورد منطقی را برنمیدارد. می طلبد از منطق و قوه تخیل شاعرانه به شعر بنده بنگرید | |
|
و میبایست شعر ذکر شده اقای محمدی را وام بگیرم و نکته نظراتی که ذکر شده گداختن غم در استخوان یا وحود غم در استخوان صرفا اسباب تخیل بنده بوده است و برای بیان نموندن هرچه ژرفتر درد میان استخوان و به گمانم این گونه برخورد منطقی حداقل در این وادی جایز نباشد و لازم است که دیده شاعرانه بنده را مورد توجه خود قرار داده و به اقتضای فضا و تخیل بنده و مبنا بر شعر دروغ به گمانم این اغراق یا به قولی پرواز ناممکن های از ویژگی های بصری هر شعری است و مچکرم بابت نقدتان موید باشید | |
|
درود بر شما جناب عسکری نگاهتون مانا | |
|
ممنون از شما استاد گرانقدر مثل همیشه بداهه های زیبا و دلنشینتون بر جان و روح بنده موثر روزگارتون به کام | |
|
درود بر شما جناب مرادی بززگوار ممنون از نگاه زیباتون موید باشید : | |
|
درود بر شما مچکرم از نگاه زیبایتان | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
با اجازه ی نقدی که صادر نموده اید ،جسارت کرده و ۳ نکته ی کوچک را خدمتتان عرض میکنم .اگر در نظرتان مقبول بود به صلاحدید خود اجرایی بفرمائید🙏
نکته اول. اگر وزن مصرع اول را ترمیم بفرمایید یک دوبیتی حاصل خواهد شد.
مستفعلن مستفعلن مستفعلن فَع
با این فرمول مصرع اول کسری وزن دارد ولی ۳ مصرع بعدی بر وزنیست که عرض کردم خدمتتان. آنچه جناب خوشرو را دچار ابهام کرده مصرع اول است.ایشان چون مصرع اول را خوانده اند مصرع دوم را نیز در ذهنشان با وزن مصرع اول خوانده و گفتند " در " حذف شود بهتر است. در حالی که مصرع ۲و۳و۴ مشکل وزنی ندارد .مصرع اول نیاز به ترمیم دارد.
مثال
چندیست، دردی در دلم بالا گرفته
غم در میان ِ استخوانم جا گرفته
یک اتفاق ِ ساده می افتاد ای کاش
آئینه ی تنهائیَم را ها گرفته
نکته ی بعدی مفهومیست. غم معمولا جایگاهش در سینه است یا در وجود یا در روح یا نسبتی که به کلمات مختلفی داده میشود مثل روزگار ،طالع، شعر، شهر و .....
در سینه غم دارم
وجودم غمگین است
روحم غمگین است
عجب روزگار غمگینیست
طالعم غمگین است
شعری غمگین بود
یک شهر برایت غمگین بود
ولی " استخوان" شاید محل مناسبی در شعر ، برای نسبت دادن غم نباشد.
استخوان در شعر ما بیشتر جای " درد" و مثلا حس هایی مانند " سرما" و "سوز" " سوختنی که نابود کننده است نه صرفا سوزاننده"و .... است.
اگر داشته باشیم
در استخوانهایم غم دارم
استخوانهایم غمگینند
عجب استخوان غمگینیست
تک تک استخوانهایم برایت غم داشت
احتمالا از نظر مفهومی چندان خوش آیند نیست
ولی اگر داشته باشیم
سرما به استخوانم هم رسوخ کرده بود
تک تک استخوانهایم درد گرفته بودند
حتی استخوانهایش هم سوخت و خاکستر شد
بنظر قابل قبول تر است
پس بنظر میرسد ۲ راه حل وجود دارد
۱. " غم" را از ماجرا حذف کنیم و استخوان را نگه داریم و نسبتی مناسب تر به آن بدهیم
مثال
چندیست، دردی در دلم بالا گرفته
سوزی میان ِ استخوانم جا گرفته( سرما میان ِ...)
یک اتفاق ِ ساده می افتاد ای کاش
آئینه ی تنهائیَم را ها گرفته
۲. "استخوان "را حذف کنیم و به دنبال جایگاه شایسته تری برای " غم " باشیم
مثال
چندیست، دردی در وجودم جا گرفته
غم در دل ِ ویرانه ام ماوا گرفته
یک اتفاق ِ ساده می افتاد ای کاش
آئینه ی تنهائیَم را ها گرفته
نکته ی سوم در مورد مصرع آخر است.
آیینه وسیله ایست برای آنکه خود را در آن ببینیم
آیینه ی تنهایی، قرار است جایی برای دیدن تنهایی ما باشد.
وقتی آیینه بخار میگیرد کارکردش مختل میشود.
پس دیگر نمیشود تنهایی را در آن دید.
و این مصرع از نظر معنایی دچار ایراد است.
چون شما قصد دارید بگویید
من خیلی تنها هستم
نمیخواهید بگویید
تنهایی من به آخر رسید
اما راه حلی که به ذهن بنده میرسد
حذف تنهایی و اضافه کردن واژه ای مثبت که وقتی آن آیینه بخار میگیرد مفهومش منفی باشد
مثلا وقتی میگوییم
آئینه ی خوشبختیم را ها گرفته
یعنی الان خوشبخت نیستم
نتیجه ی نهایی با عرایض بنده میشود
چندیست، دردی در وجودم جا گرفته
غم در دل ِ ویرانه ام ماوا گرفته
یک اتفاق ِ ساده می افتاد ای کاش
آئینه ی خوشبختیَم را ها گرفته
یا
چندیست، دردی در دلم بالا گرفته
سوزی میان ِ استخوانم جا گرفته( سرما میان ِ...)
یک اتفاق ِ ساده می افتاد ای کاش
آئینه ی خوشبختیَم را ها گرفته
درود بر شما شاعر محترم شعر ناب🌺🙏🌺