جمعه ۲ آذر
سرزمین یخ زده شعری از نیما آسمند
از دفتر هیهات ها نوع شعر متن ادبی
ارسال شده در تاریخ شنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۰ ۱۵:۵۸ شماره ثبت ۱۰۳۶۶۵
بازدید : ۲۱۲ | نظرات : ۴
|
آخرین اشعار ناب نیما آسمند
|
افکار ،نا مشخص و موهوم در سرم می چرخند و چون تیغه های آسیاب، کاسه سرم را بی وقفه می خراشند سرم سنگین است چون دیگ بخاری که سوپاپش بند آمده و به نشانه اعتراض خواهان خودکشی و انفجار است انگار مغزم را میان گیره ای پولادین قرار داده اند و هر لحظه گیره را تنگ ترُ تنگ تر می کنند تنم بی رمق و بی حرکت روی کاناپه افتاده است همانند لاشه حیوانی سنگین که مدت هاست مرده است و حالا به تعفن رسیده است بوی تعفنی که تنها به مشام خودم می رسد و لاشه متعفنی که آزارم می دهد تعفنی که ناشی از پوسیدن در تکرار مکررات بی محتوای این زندگی نکبت بار است زیستنی پوچ چون حبس در خلئی تاریک چیزی از درون بیهوده تلاش می کند تا برخیزم چون زنده به گوری که با ناخن های بلند چرکین بر دیواره های قبر خویش چنگ می زند اما این لاشه متعفنِ از درون پاشیده به استیصال لحظه های خویش میخکوب شده است چون اسیرانی درمانده که زنجیر بر گردنشان افکنده اند نه خواستار زندگی و زیستنم و نه خواهان مرگ. مرا از مرگ هراسی نیست که من حتی به مرگ هم بی اعتماد شده ام کاش خودِ مرگ با ان دستان زمخت استخوانی قدرتمندش یقه ام را بگیرد و این لاشه متعفن را بدون هیچ تقلایی از جانب من با خود ببرد تا در آرامش ژرفای تاریک گورکی به فراموشی سپرده شوم انقدر بی رمق و بی حوصله ام که حتی ذره ای تلاش برای منصرف کردنش نخواهم داشت طعم گَسِ مرگ در وجودم نشسته است مرا از خود را کشتن ترسی نیست اما به رخداد بعد از ان که می اندیشم، دریچه ای دیگر رو به سیاهی برویم گشوده می شود جهان تاریکی که هیچ شناختی از ان نخواهم داشت یک غریبگی دیگر یک دنیای نا آشنای دیگر ترس تمام وجود به مرگ نشسته ام را از ان خود می کند می ترسم بعد از مرگ سر از دنیایی دراورم که به مراتب از این دنیا و از این زندگی مکرر بیهوده و تکراری، بی معنا تر و بی هویت تر باشد من به دنبال هجرت نیستم من خواهان گام برداشتن از جهان فانی بر دیار باقی نیستم من خواهان پایانی هستم که بعد از آن هیچ شروعی نیست که این هوده ای بس شیرین است من خسته تر از آنم که دوباره شروع کنم نه اینکه کالبدم را در حلقه طناب دار رها کنم و روحم را عازم آغازی دیگر در دنیایی دیگر کنم کاش در زیر فشار حلقه طناب دار ،آن لحظه که استخوان های گردنم شکسته ،خورد میشوند، روحم نیز خفه شود،نیست شود ، بمیرد من به دنبال مرگی هستم که روحم را قبل از کالبد گندیده و متعفنم در گور کنند و آنقدر سنگ و لحد و ریگ برا آن بریزند که آن هم جان و جام به جان آفرین تسلیم کند اصلا لیاقت روح آزار دهنده بیش از این نیست آری... من به دنبال هجرت و شروعی تازه نیستم. من دلم پایان می خواهد. پایانی که در آن هیچ تفکر و اندیشه و دغدغه زیستنی دوباره نیست. پایانی که آبستن هیچ شروعی نیست. من دلم پایان میخواد نیماآسمند
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
هرپایانی را شروعی ست
هرشروعی راپایانی
ما در گردشی دَوّار هستیم عین منظومه های کهکشانی که شاید از نگرشی سطحی چرخشی و بی هدف به نظر برسند اما زیبایی های بی نهایت پروردگارش را نمایان اند کافی ست کمی خورشید اندیشه مان را دیگرگون به سمت دیدگاهی ژرف نهاد بتابانیم
زندگی زیباست ای زیباپسند
مثبت اندیشان به زیبایی رسند
آن قَدَر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت (شعر از هوشنگ ابتهاج متخلص به سایه)
سلامت باشید و شاد درپناه امن یگانه خدای هستی بخش