این حکایت بشنو از من ای پسر
زندگی بوده مگر بی دردسر؟
با شما هر جا کسی همسایه است
نعمتش هم گرمی و هم سایه است
هر که شد همسایه ات قدرش بدان
این حکایت هم برای او بخوان
قصه باشد در خصوص مار و موش
پس به دقت کُن به آن پندانه گوش
موش کوچولوی این داستان ما
ظاهراً بایستی می گردید فنا
گر چه آن حیوانِ ریزو موذی است
خلقِ آن خالق، که داده روزی است
موش قصه ساکن یک آغِلی
توی سوراخِ پیِ خشت و گِلی
مرغ و گاو و گوسِفند همسایه اش
از ازل بوده چنین در طالع اش
صاحب خانه که آنرا دیده بود
یک تله در آن محل گسترده بود
موش قصه اتفاقاً آن بدید
فکر خوبی هم به ذهن او رسید
چونکه شد از نیَّتِ صاحب خبر
مطلع کرد همنشینان از خطر
تا برای رفع آن کاری کنند
وقت بحران یکدگر یاری کنند
ابتدا رفت پیش یک گاو بزرگ
تله را تشبیه نمود با کار گرگ
پاسخش داد گاوِ مغرور اینچنین
مشکل من که نباشد این کمین
من نمی خواهم کنم کار ثواب
مرغ و گوسفند هم، ندادندش جواب
جمله گفتند قرعه بر نام تو است
تله ی کوچک فقط دام تو است
هر چه خواهش کرده آن بیچاره موش
کس نکرده اعتناء، بستند دو گوش
ماری افتاد از قضا تویِ تله
همسر مالک که بوده حامله
چون در آن محدوده می کرده عبور
طعمه ی نیشش شد آن، از راه دور
چونکه بیمار گشته آن بیچاره زن
شد دوای درد آن مرغِ خَفن
پس بکشتند مرغِ آغِل را همه
تا شود سوپی درون قابلمه
چونکه رفتند عده ای دیدار او
"کشتنِ گوسفند"، رسید اخبار او
زن که حالش بد شد از دنیا برفت
کشته شد گوساله هم، تا شب هفت
در پناهی موش ما بنشسته بود
صحنه ها را دیده و آشفته بود
پیش خود گفتا تفکر لازم است
چاره اندیشی ببین پُر لازم است
این تله از آن من می بود و بس
از چه رو اکنون شده مختص به کَس؟
بنگری چون صحنه ی صیاد و دام
پس نیاز است تا بیابی انسجام
بهره بردار از توان عقل و هوش
بی تفاوت نگذَر از داستان موش
امیر سجادی
سال نود و پنج
به شاعر وهنرمند بزرگوار
همیشه قلمتان وزین نویساباد
موفق پیروزوبرقرار باشید