يکشنبه ۲ دی
|
دفاتر شعر لیلا گماری ( مأنوس شده با قلم)
آخرین اشعار ناب لیلا گماری ( مأنوس شده با قلم)
|
به نام خداوندِ مهر آفرین
نمیدانم چرا دیگر شعرم نمی آید
گویی نه حرف دارم نه سخن
نه دل دارم نه گلشن
روزهاست که شده ام کم سخن
یادش بخیر پیش تر بودم همه جا صاحب سخن
گاه نمیدانم این پریشان حالی ام از بابِ چیست
این فکرم نمیدانم درگیر ِ چیست
هرچه می گویم بگو احوال خویش
تا بگویم من درمانِ تو چیست
لال گشته نمیدانم چرا
گاه گاهی دیدمش در لاکِ خویش
می رود در بحر افکارِ پرتشویشِ خویش
بارها گفتم من او را با من اینگونه مباش
هرچه میخواهی بگو
ولیکن با منِ تنها تو بیگانه مباش
ای خدا و ای الله
من نمیدانم چه شد که گشت این احوال ِ ما
دل که شد بیگانه با دنیای ما
این نشد که من شوم فقط انسان نما
یا که دل را بازگردان سمت ِ این انگشت نما
یا بگیر این جانِ شیرین از کف و احوالِ ما
یا ببخش بر من تو صبری تا که باشم دل را رَه نما
می روم سمتِ دل و نازش کشم
هی ببوسم روی او و هی ماچَش کنم
من بگیرم دستِ او در دستِ خویش
تا بگوید با من از احوالِ خویش
هی ببویم مویِ او هی مستش شوم
جان به قربانش کنم تا سستش کنم
آنگه از او پرسم علتِ این پریشان حالی اش
گوش خود را میبرم تا نزدیکای بینی اش
از نفس هایش گویی که همچون آتش اند
حرفها دارد ولی گویی درونش خالی است
من که او را می شناسم از دوران ِ کهن
نیست چشمش دنبال هیچ انجمن
آنگاه که مداومت دادَمَش من به قرآن و نور
لُبِ مطلب را گرفت و شد چون بنده ی کور
چون شنید فرمانِ خدا را این دلم
امتناع کرد از نظر با چشمِ هیز
آموختم من به او این درس را
تا که باشد همواره بنده ی خوبِ خدا
حال من میدانم این دلم از بابِ چه رنجور گشت
صبرِ او لبریز از این اندوه گشت
هرچه میخواهد بگوید یک شعر و سخن
تا بباشد لایقِ ربَّش کاینسخن
هی ببیند مانعی در راهِ خویش
تا که منعش کند از کارِ خویش
گویدم این دل که من وامانده ام
از طریقِ عاشقی گویی جا مانده ام
شکوه ها دارد از ناسفتگی
هی به گوشم گوید این سخن
من باشم در شعر گفتن گویی کژسخن
میل دارم که باشم من نیکوسخن
ولیکن این سبک ها مانع شدن تا من شوم شیرین سخن
هی بنالید از سفاهت های خویش
گفتش آخر علت غم های خود را این چنین
من ندارم قافیه در شعرِ خویش
تا سُرایم شعر در حدِ خداوند و جهان داریش
ترسم که بگویم حتی یک رباعی
فقط دانم که در دلم دارم یک ندایی
که باید آن را رسانم تا درگاه الهی
ولیکن گویی هستم روی دو راهی
نمیدانم که گویم شعری بی هیچ اشتباهی
چون دلم سَر از آن سِرِ نهانی برداشت
دیدم که دلم زبان بسته گناهی نداشت
چون به جز از خدا هیچ پناهی نداشت
چون شنیدم این سخن دلم این گونه انگاشت
که باشد این حُقِه از جانبِ ابلیس هفت رنگ
در آن دَم دادم به دستش من یکی سنگ
گفتمش این هست یکی حیله و نیرنگ
پرتش بکن این سنگ به آن ابلیسِ اَلدَنگ
او هست از دیدنِ این صحنه نظرتنگ
هی آید و هی با تو می کند جنگ
گوید که نیست حرفهای تو هماهنگ
چون گشت خیالش آسوده از رفتنِ دِلسنگ
به یک لبخند صورتش گشت قشنگ
چون بدیدم من از او این حَمیَّت
گفتم به او که ای پاک نیت
برخیز و بشوی دست و رویت
تا با خالقِ خود کنم من روبرویت
او نیست با تو چون جاهلیت
که گیرند به تو ایراد حتی از دُمِ ابرویَت
نزدِ او نیت است که هست در اولویت
گر تو خواهی از او بیداریت
لطفِ او خواهد شد باعث هشیاریت
مهر او شود همدمِ تنهاییت
گر که مهرِ حق شود مهمانیت
یاریِ حق می شود حتما روزیت
عشق رب کند تو را همراهیت
شک نکن که این خلوص تو شود باعث مقبولیت
دل که این سخن از من شنید
زود جست و از جایش پرید
از پِیِ آب روان همی خرامید
از باب طهارت شست پیکرِ خویش
تو گویی بدین آب از غمها رهائید
چون بشد فارغ از آن افکارِ پلید
رو به سمت قبله کرد و با اصرارِ شدید
از خدا خواست تا بخشد او را یک فکرِ جدید
ناگهان دیدم که او مسرور گشت
اندکی مدهوش و گه پُرهوش گشت
رفتم و پرسیدم از او علت این حالِ او
گفت نازنینا ممنونم ز تو
هرچه گویم باز مدیونم به تو
ربِ من هم گشت خشنود از گفتارِ پر اندرزِ تو
گفتمش با من بگو از ربِ خویش
تمام حرف هایش را به من بگو بی پس و پیش
گفت که بخشید خدا مرا این جمله ی ژرف اندیش
دیگر تو به قافیه میندیش به دیدار بیندیش.
«نور» اشاره به آیه ی 31 سوره ی نور دارد که من دین را خلاصه شده در این آیه میدانم
ترجمه ی این آیه ی شریفه را در پیوست شعرم می آورم تا جلابخشِ آن باشد :
و زنان مؤمن را بگو تا چشمها (از نگاه ناروا) بپوشند و فروج و اندامشان را (از عمل زشت) محفوظ دارند و زینت و آرایش خود جز آنچه قهرا ظاهر میشود (بر بیگانه) آشکار نسازند، و باید سینه و بر و دوش خود را به مقنعه بپوشانند و زینت و جمال خود را آشکار نسازند جز برای شوهران خود یا پدران یا پدران شوهر یا پسران خود یا پسران شوهر یا برادران خود یا پسران برادران و پسران خواهران خود یا زنان خود (یعنی زنان مسلمه) یا کنیزان ملکی خویش یا مردان اتباع خانواده که رغبت به زنان ندارند یا اطفالی که هنوز بر عورت و محارم زنان آگاه نیستند (و از غیر این اشخاص مذکور احتجاب و احتراز کنند) و آن طور پای به زمین نزنند که خلخال و زیور پنهان پاهایشان معلوم شود. و ای اهل ایمان، همه به درگاه خدا توبه کنید، باشد که رستگار شوید.
|
نقدها و نظرات
|
سلام و درود به جناب خوشرو زنده باشید و بسیار سپاسمندم از تعاریفتان شاید انرژی بگیره ولی وقتی نتیجه ی کار اونطور که دلت بخواد در بیاد کلی انرژی و ذوق به سمت آدم میاد، من اصلا از ننوشتنه که بیشتر خسته میشم، امیدوارم این قلم همیشه دوستِ من باقی بمونه تا خستگی هامو ازم دور کنه بازهم به صفحه ی خودتان سر بزنید. | |
|
سلام ها و درودها به استاد استکی گرانقدر مفتخرم به حضور همیشگی تان در صفحه ام و بسیار سپاسگزارم از نگاه زیبا و پرمهرتان | |
|
درودها به شما استاد متشکرم از اینکه همواره مرا با نگاهتان بدرقه گر هستید سپاسگزارم از حضورتان برقرار باشید به مهر | |
|
درودها به جناب بیدل ارجمند سپاسگزارم از حضور سبزتان و بداهه ی زیبایتان | |
|
درودها به شاعرِ خوش ذوق جناب عرشیای خوشرو خوشحالم اینجا حضورتون رو حس کردم بازم سر بزنید بابت گلها هم ازتون ممنونم | |
|
درود و خوش آمد به جناب فتحی گرانقدر از حضور همیشگی تان مسرورم خرسندم که چرخش قلمم به دلتان نشست در پناه حق موفق و مؤید باشید | |
|
درودها به جناب نیکوفر گرانقدر سرافرازمان کردید با حضورتان سپاسمند شما هستم برقرار باشید به مهر و لطف الهی | |
|
درودها به جناب حسینی ارجمند و فرهیخته سرافرازمان کردید به حضورتان | |
|
سلام و درود به جناب لطفی بزرگوار متشکرم از حضورتان زیبا نگاه و حضور شماست | |
|
سلام و درود به جناب هدیه نژاد گرانقدر و محترم بسیار خرسند و سپاسگزارم از حضور سبز و نظر ارزشمندتان خوشحالم که نوشته هایم به دلم نشست ممنون از حمایت های صمیمانه ی شما ادیب سخن پرداز | |
|
سلام و درود به جناب رضاپور گرانقدر بسیار زیباست سروده ی سرشار از احساس همدردی و تعصبتان خدا قوت به شما و قلمِ روانتان برقرار باشید به مهر | |
|
سلام و احترام به بانوی اهلِ دل بانو فرانک براستی که امان از دل، دل یک معمای حل ناشدنی ست از همین روست که همواره ما را به دنبال خود می کشاند. به مهر خواندی نازنینم | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
و زحمت کشیدید بسیارو خسته نباشید
و میدانید که نوشتن انرژی میگیرد