می نشینی و برگ های دلت را ورق می زنی تا همه درد و دل هایشان را بنویسند.میشوی انبار درد نوشته های کسانی که نمیدانند توی خودت چه خبر است.پایان هر دردی نقطه میگذاری و دوباره سر سطر به آغاز یک تلاطم غم انگیز از راه رسیده نگاه دلت را می دوزی.
مگر طاقت یک دل چقدر است که باز میگویی بگذار بنویسند.
نمیترسی در این باران ها دست و پا بزنی و تلاطم دردها غرقت کنند؟!
کسی نگفت خودت چه تا کنون عاشق شده ای؟
کسی نگفت خودت چه تا به حال گریه کرده ای؟
و خودت چه د لامذهب خودت هم چیزی بگو؟
وتو چیزی نمیگویی و جهان حرفهایت را در بمباران سکوتی تلخ مدفون می سازی.
همه می آیند و میگویند و می روند ، و در آخر تومی مانی و انواع و اقسام دلواپسی ها و نگرانی ها و تردیدها و اشک ها و عشق ها.
روبروی پنجره می ایستی، رو به دود ، رو به مه، رو به کوچه و خیابان و رو به آن دوچرخه سواری که رفت و آن زنی که با زنبیل پر از میوه و سبزی درب خانه اش را باز می کند و آن منتظر همیشگی قراری که گذشت.
آغاز...
زندگیتان به زیبایی گلستان ابراهیم و پاکی چشمه زمزم
مبارک باد عید قربان نماد بزرگترین جشن رهایى انسان از وسوسههاى ابلیس