دوشعراز:خالدبایزیدی-دلیر
شب همه شب به انتظارت نشستم
تابانگ خروس به امیددیدارت نشستم
درهوای عشقت پروانه وارسوختم
چشم به هردری دیوانه واردوختم
بمن بگو:نازنینم چرادیرکردی
من مجنون راشیداواسیرکردی
نکندمرادرمکتب عشقت امتحان کنی
درکوچه پس کوچه های شهرسرگردان کنی
چون دیوانگان خلق رابیدارکنم
باخودنام تورازمزمه ویار.یارکنم
آنگه خلق گویند:دلیردیوانه است
نازنینم.این چه رسم عاشقانه است
...............................................................
...............................................................
بهارآمد.ولی دریغ یارم نیامد
آن خوش قامت گل عذارم نیامد
شبهاست.درتنهایی خودبی ستاره ام
هرچه نشستم ودریغ آن بهارم نیامد
گلهای عالم همه غرق درشکوفه اند
شکوفه ای به باغچه داغدارم نیامد
شب همه شب.درفراق اش گریستم
دریغا آن بی وفا به کنا رم نیامد
تا با نگ خروس به امید دیدار نشستم
صبح وشب شد و به دیدارم نیا مد
(دلیر)دربسترعشق بسی بیمارگشتم
آن بی وفاحتی به بستر بیمارم نیامد