پس کوچه های شهر
همه پس کوچههای شهر روزی
رنگ برادری را دیده بود یکریز با خود
ولی اینک چرا اینقدر، بی حال
چرا تا این حد یکریز بی تفاوت ؟
یه روزی افتخاربود یاری در شهر
به هم بخشیدنِ یکریزِ روزی
قدمهای جوانهای گُلی ، بر سینه ی شهر
چه بهروزی ! چه فیروزی !
چه باطراوت و مردانه غیرت شَه روزی !
ولی حالا چه مانده جز گروهی عاشقِ خود ؟
عجب خاکستری شهری
عجب پس کوچههای تیره روزی
دگر حتی ، دخترانِ ناموس ،
بدون اذن بابا شوی گیرند
آنهم نه شوی رسمی ، پارت تایم و، شاید روزمزد
بدون خواستگاری ، سنت وعقد وعروسی
پس آن غیرت های ،پهلوانانه و مردانه کجا رفت ؟
شاه هم رفت
سالها قبل، رسمهای خوب هنوزنرفته بود و بازهم بود
ساده و بدونِ پیرایه ، گره میخورْد دلها
چه فرقی میکند کجا ، شاید درمیانِ قلبِ خانه، درکنارِ حوضی
شاید به ماجراهای ، پُر ازخنده ی زیبای عروسی
کجا بود اینهمه دعوا و قشقرق
برسرِ بورس و زر وسیم درهمه جا ،
حتی به ماجراهای ، بسی جالب و زیبای عروسی
قدم میزنم دراین شهر وامانده و، این پس کوچه هایش
چه خاطرات خوبی آید در سر
ولی حالا چه مانده است ، به دُور و بَرِ ما ؟
آیا این بود آن شهری که آرزوی آنرا ،
به سر می پروراندیم روزی ؟
بهمن بیدقی 1400/4/5
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود
خاطره انگیز