شعرهای من فروشی نیستند
شعرهای من فروشی نیستند
آنها همگی ،
جز موجهای ، اندیشه و رؤیا ،
جز، خروشی نیستند
آنها همگی ،
جز دغدغه ها
جز، سروشی نیستند
اما ، دندان قروچه میکند طمع ام
وقتی تک تکِ افکارم را
دانه دانه بصورت کلمات میبارم
میبارد شعرها بر لبانِ قلمم
نقش می گیرد جوهر بر کاغذ
هربار که برمیدارم به دست قلمم
هربار که میگذارم بر زمین قلمم ،
بازهم برمیدارمش فی الفور آن عَلَمم
بازهم به میدان می تازم
انگار که عَلَمدارِ این بلمم
اگر چنین نکنم ،
خون می ماسد بر تن و روحم
انگارعاقبت آنهمه خونِ زنده و جاری
به مسیری میرود که خود را به حالی می بینم ،
که شاهد خونی دَلَمه م
خونِ دَلَمه شده به نیزه های انتقادِ عقیم
به حالِ انعقاد
منقادش میکنم با خود
انگار که همه ی احساسم
رو به ترکیدن است و آبسه ی شعرم و،
آنهمه دردِ دل و تاول و، آنهمه غم و وَرَمم
وقتی که شعر میبارد از لبانِ دلم و،
بعد ازآن به لبانِ قلم
بدون دریافت حتی قِرانی پول
حسی دست میدهد به من
که دیگر بنده شده ی آن صاحب کَرَمم
وقتی بی دریغ ، همه افکارم را
می سپارم به یادِ آسمان
حس میکنم که فرزندِ خَلَفِ ام المؤمنین ،
ام سلمه ام
دیگر همه شعرهایم ، برایم حرمت دارد
دیگر مرا اسیر نفْس نمی بینی
دیگر به افتخار ،
من اسیرشده ی آن خداوندِ صاحب حرمم
بهمن بیدقی 1400/4/2
سروده های شما همگی زیبا و حکمت آمیز هستند