(۱)
برای یک پیچک میخواهندش؛
یک تماسِ ناتمام؛
یک پیامِ بینام؛
یا سکوتی، در لحظهی خواهش؛
بیهیچ نوازشی شیرین؛
بیهیچ احساسی رنگین؛
فقط برای گریاندنِ لحظههای بُهت؛
دقیقههای بیمحبّت؛
ثانیههای شهوت؛
و کاشتنِ نهالِ حیرت،
در آبیاریِ اشک؛
و بنا کردنِ نامردمی را، نهاد؛
و نهادنِ نابودی را، بنیاد؛
و ساختنِ ویرانی را، اساس...
بیچاره دختر احساس!
آه... چقدر تنهاست!
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
کتاب صدای پای احساس، اصفهان: نشر دارخوین، ص ۱۰۹.
(۲)
بُهتانِ نفرت،
بر سرش بارید؛
و بُهتی غریب،
در باورش برجای ماند؛
مانده بود با حیرتی شگرف،
که چه سان فریاد سازد:
سرخیِ دلِ پرخونش؛
پاکیِ قلبِ محزونش؛
و خوبیِ درونش را؟
روحش افگار و پریش؛
میگسست رشته، رشته، افکارش؛
میشِکست ظرفِ وجودش آسان؛
خشک میگشت احساسش،
در قحطیِ باران؛
خُرد میگشت، غرورِ عاطفهاش،
در حقارتی بیپایان؛
و زبانش ناتوان میگشت:
از بیانِ انگارههایش...
مینشست تنها؛
بیصدا؛ آرام؛ امّا،
اقیانوسی بود پُرطوفان؛
با قلبی خروشان...
میبارید در سوگِ عاطفه،
دریا دریا، باران؛
دنیا دنیا، الماس...
بیچاره دختر احساس!
آه... چقدر تنهاست!
زهرا حکیمی بافقی (الف_احساس)
کتاب صدای پای احساس، اصفهان: نشر دارخوین، صص ۱۱۰ و ۱۱۱.
پ.ن:
داستانکهای دختر احساس، بازگوکنندهی خاطراتی است تلخ و خاص؛ که به تکرار و تکرار، پیرامونمان رقم میخورد...
ادامه دارد در پنج داستانکِ دیگر...