چهارشنبه ۲۸ آذر
مادرجان
ارسال شده توسط عمادالدین صفائی(صاد) در تاریخ : سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷ ۱۴:۵۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۱۲۶ | نظرات : ۳۲
|
|
سلام مادرجان....
حالت چطور است؟خوبی؟
پاهایت درد نمی کند؟هنوز مرغ ها تخم هایشان را می خورند؟ماست و فلفل آماده کردم.بیا بریم تخم شکسته را پر کنیم.
اگر این بار تخم هایشان را بخورند،خودم همان فلفل ها را توی حلقشان می ریزم...
راستی آن خروس بی محلت را هم زیر زمین بردم.صبح زود بیچاره مان می کند.امشب خاله ها می آیند.صبح که عربده هایش شروع شود غرغر هایش برای من و تو است...هنوز مامانم گیر می دهد که چرا آن هفت تا جوجه را برایت خریدم.
میوه ها را هم شستم.بابام انگور هم می آورد.
اصلا کی به تو گفت حیاط را جارو کنی ک اینجوری افتادی؟مگر دختر دم بخت داری که خودت را میکشی!؟
ساعت۴ است!نمی خواهی جومونگ نگاه کنی؟شبکه نمایشت هم که طبق معمول خراب است! یه لحظه وایستا کانال یابی اش را بزنم...
این تسوی بی ناموس چه گیری داده به سوسانو!!
مادر جان
نگاه نکن این سوسانو خوشگل است.این کره ای ها خیلی زشتند!اصلا دخترای ایرانی خودمان کجا این کره ای ها کجا!
بی حیا نیستم واقعیت را گفتم.والا به خدا.
خب مادرجان شرمندت...
شبکه نمایشت درست نمیشود...
به خدا من هرکاری بلد بودم کردم درست نشد دیگه...ناراحت نشو...
من جومونگو صد بار دیدم میخواهی تعریف کنم این قسمت تسو چیکار می کند؟
امین دلتنگتان بود.دارد درس میخواند این هفته آزمون دارد.برای شام می آید.
عه نگاه کن شبکه نمایشو پیدا کرد!!بفرما اینم جومونگ...
راستی من ساعت پنج میخواهم فوتبال ببینم. پرسپولیس با تراکتور بازی دارد خیلی مهم است.
فعلا میرم pesبازی کنم...
تو رو خدا گیر نده...چشم هایم ضعیف نمی شود...
پ.ن:بعد از فوت مادربزرگ ابوالفضل تمام اتفاقات برایم مرور شد...خالم و مادربزرگم را در سه ماه از دست دادم و بدترین سال عمرم(۹۴)اتفاق افتاد.رابطه خاصی با مادرجانم داشتم.حتی اسمم هم فرق می کرد با بقیه نوه ها
با لهجه شیرین خراسانی(فِرزَندُم)
خاطره بالا یکی از خاطرات قدیمیست.
وقتی همه چیز روبه راه بود...
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۷۶۱ در تاریخ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۷ ۱۴:۵۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام بانو عجم عزیز... از فعالیت دوباره شما در سایت بسیار خوشحالم...واقعا نعمتید... امیدوارم شما هم همیشه شاد باشین🌷🌷🌷 | |
|
سلام و درود بانوی مهربان... روح همه رفتگان در آرامش... ممنونم از مهربانی شما | |
|
سلام بانو نامداری گرانقدر... ممنون که آمدید...امیدوارم خدا تمای اسیران خاک را رحمت کند... خاطره بازی زیباست...و البته کمی رنج آور و تلخ... | |
|
سلام استاد پارکی دوست داشتنی... چه زیباست واقعا هستید... بسیار زیبا بود... ممنون از حضورتان...🌷🌷 | |
|
سلام استاد انصاری عزیز... بسیار ممنونم از حضور ارزشمندتان... دوستدارتانم...🌷🌷 | |
|
سلام عزیز... قشنگ نبود...از نظر ادبی هیچی نداشت...فقط یه خاطره بود ... اینو اون شبی که سعید بهم زنگ زد نوشتم... حال و هوای عجیبی بود آن سال...(شاید واقعا به گل نشستم...) | |
|
سلام جناب نصر اللهی عزیز... ممنون که می خوانید نوآموزتان را... چه بداهه زیبایی بود...مخصوصا "دوسیب تلخ افیونی..." دوستدارتان....... | |
|
سلام سینا جان... چه قدر حضورت ارزشمند است عزیز... بیشتر به ما سر بزن...دلم برایت تنگ میشود... | |
|
سلام و درود بر شما بانو ناصری گرانقدر... ممنونم از شما که خواندید... بله خاطرات.....بگذریم... سالم باشید | |
|
سلام... لطف دارید شما...فقط بیان خاطره بود... پست های ادبی شما بسیار زیبا هستند... بله...زندگی کردن از مخ خانوادمون یه چند ماهی رفت!! ممنونم از حضور ارزشمندتون | |
|
نه .... مهم نتیجه موضوعه نوشته های من به درد جرز میخورن ولی نوشتتونو که داشتم میخوندم مامان بزرگم اینجا بود رفتم و بش گفتم چه قد دوسش دارم که یه وقت نمونه رو دلم پس متن شما بهتر بوده.... بعدش تحولی چیزی داشته بیشتر بنویسید | |
|
سلام بانو... ممنونم از اینکه مرا خواندید...حق با شماست و درست می فرمایید... سپاسگزارم... | |
|
سلام بانوی ارجمند... بسیار ممنونم از حضور شما... روح تمامی مادران در آرامش... | |
|
سلام حمید خان عزیز... ممنونم که مرا خواندید.... روح همه رفتگان شاد | |
|
سلام بانو سایه عزیز... ممنونم از حضور ارزشمندتون... این یه خاطره بود...من کجا شاعری کجا!!من کجا نویسندگی کجا!!! همینکه در خاطرتون موند...بهترین اتفاق بود... روح همه رفتگان در آرامش | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درودعمادعزیز
زیباقلم زدی
ان شاالله که همیشه به شادی