شعرناب

مادرجان

سلام مادرجان....
حالت چطور است؟خوبی؟
پاهایت درد نمی کند؟هنوز مرغ ها تخم هایشان را می خورند؟ماست و فلفل آماده کردم.بیا بریم تخم شکسته را پر کنیم.
اگر این بار تخم هایشان را بخورند،خودم همان فلفل ها را توی حلقشان می ریزم...
راستی آن خروس بی محلت را هم زیر زمین بردم.صبح زود بیچاره مان می کند.امشب خاله ها می آیند.صبح که عربده هایش شروع شود غرغر هایش برای من و تو است...هنوز مامانم گیر می دهد که چرا آن هفت تا جوجه را برایت خریدم.
میوه ها را هم شستم.بابام انگور هم می آورد.
اصلا کی به تو گفت حیاط را جارو کنی ک اینجوری افتادی؟مگر دختر دم بخت داری که خودت را میکشی!؟
ساعت۴ است!نمی خواهی جومونگ نگاه کنی؟شبکه نمایشت هم که طبق معمول خراب است! یه لحظه وایستا کانال یابی اش را بزنم...
این تسوی بی ناموس چه گیری داده به سوسانو!!
مادر جان
نگاه نکن این سوسانو خوشگل است.این کره ای ها خیلی زشتند!اصلا دخترای ایرانی خودمان کجا این کره ای ها کجا!
بی حیا نیستم واقعیت را گفتم.والا به خدا.
خب مادرجان شرمندت...
شبکه نمایشت درست نمیشود...
به خدا من هر‌کاری بلد بودم کردم درست نشد دیگه...ناراحت نشو...
من جومونگو صد بار دیدم میخواهی تعریف کنم این قسمت تسو چیکار می کند؟
امین دلتنگتان بود.دارد درس میخواند این هفته آزمون دارد.برای شام می آید.
عه نگاه کن شبکه نمایشو پیدا کرد!!بفرما اینم جومونگ...
راستی من ساعت پنج میخواهم فوتبال ببینم. پرسپولیس با تراکتور بازی دارد خیلی مهم است.
فعلا میرم pesبازی کنم...
تو رو خدا گیر نده...چشم هایم ضعیف نمی شود...
پ.ن:بعد از فوت مادربزرگ ابوالفضل تمام اتفاقات برایم مرور شد...خالم و مادربزرگم را در سه ماه از دست دادم و بدترین سال عمرم(۹۴)اتفاق افتاد.رابطه خاصی با مادرجانم داشتم.حتی اسمم هم فرق می کرد با بقیه نوه ها
با لهجه شیرین خراسانی(فِرزَندُم)
خاطره بالا یکی از خاطرات قدیمیست.
وقتی همه چیز روبه راه بود...


0