جمعه ۷ دی
روزی که داعش آمد
ارسال شده توسط علی ناصری(عین) در تاریخ : جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ ۲۳:۳۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۱۳ | نظرات : ۵
|
|
باسلام واحترام
امشب دوستان تصمیم دارم خاطره ای برای شما سروران ارجمندم باز گو کنم چندی قبل درچشمه روستای قدیم که روزی مکانی آباد وزیبا بود آبیاری داشتم واز قرار معلوم باید شب آب می گرفتم ؛آن هم ساعت دو وسی دققیه بعد از نیمه شب پس سر شب در بسترم خوابیدم ساعت راه هم کوک کردم وبه خوابی عمیق رفتم یک محل شب صدای ساعت مرا به خود آورد آری موعد آبیاری نزدیک بود لذا پسرم را از خواب بیدار نمودم چون تنهایی در روستایی متروک دروسط کویر واقعن ترس داردآن هم روستایی که تا کنون چند نفر را ربوده بودند ؛بگذریم سریع لباس ها را پوشیدم وبیل وچراغ قوه را برداشتم واز خانه با معین بیرون زدیم وحالا داخل ماشین ودر کوه وکمر به سمت قنات روستای قدیم در حرکت بودیم
به روستا رسیدم وسر وقت آب را به باغ بستم داخل باغ شدم ومسیر جوی ها را از چشم گذراندم وبه سمت انتهای باغ حرکت نمودم نزدیکی های آغول آخر با صدای زمزمه وناله ای توجه ام را جلب کرد به آرامی به سمت صدا حرکت نمودم با صحنه ای عجیب مواجه شدم گودال کنار آغول وبه اصطلاح آبشخور پر بود از جنازه وبه سمت بالای آغول نگریستم چند شخص مسلح آنجا ، وپتوی نازکی به خود پیچیده بودند .با دیدن این صحنه به آرامی عقب عقب حرکت نمودم وشروع به حرکت به ابتدای باغ وهرلحظه بر قدم هایم می افزودم پسررا به آرامی صدا زدم ولی جرات نکردم ماشین را روشن کنم واز درون باغ ها شروع به فرار به سمت مکان جدید روستا کردم چند باغ را که گذشتم باز همان صحنه در نظرم آمد.قلبم به شدت می تپید وعرق زیادی کرده بودم وپسرم هم مدام سوال می کرد چه دیدید ؟کجا می رویم؟منو منی کردم گفتم فقط بدو ودر این افکار بودم که صدای مهیب انفجار مرا به خود آورد به سمت صدا نگریستم آری امامزاده ومزار شهدای روستا بود که در آتش می سوخت ذهنم رفت جای اخبار دیشب که داعش در افغانستان که خونی از شیعیان ریخته است. وحدسم درست بود وحالا می دانستم چه بلای بر سرمان نازل شده است
با سرعت ونفس زنان درحرکت بودیم وسه کیلومتر راه روستای قدیم تار روستای جدید را در زمانی اندک طی نمودم در وسط روستا حسینیه بود وحمام عمومی روستا در حسینیه بسته بود خود را داخل حمام انداختم وبه ساعتم نگریستم اذان صبح نزدیک بود با خودم در اندیشه بودم تا روز همین جا هستیم چون مایل نبودم در این وضعیت نا امن از ای مکان خارج شوم
صدای بلند گوی مسجد مرا به خود آورد که از اهالی در خواست می نمود که وسایل نقلیه را داخل منازل آماده کنند وهرچه سریعتر روستا را ترک کنند یادم آمد که من ماشینم را در روستای قدیم گذارده ام پس از داخل حمام بیرون آمدم مردم به سرعت با وسیله های نقلیه از روستا در حال فرار بودند وعده ای از جوانان هم در جبهه شمال روستا با صلاح های اندکی که دربسیج روستا بود در برابر اشرار مقاومت می کردند از کسی که در حال فرار بود پرسیدم این ها از کجا آمده اند؟ واوگفت: هواپیمای رادار گریز آمریکا این از خدا بی خبر ها ردر دشت به چتر ریخته است. آه از نهادم بر آمد وبه هرکس که متوسل می شودم که مرا به هم با خود ببرند در وسیله نقلیه شان جا نداشتند پسرم را به هر طریق بود فرستادم وپشت به دیوار مسجد ایستادم واین ظالمان حالا در چند قدمی من بودند هرکدام به زبانی مرا هم به همرا عده دیگر دستهایم را بستند وهر کدام را به ستونی از ستو ها مسجد بسته ومرتب به ما خطاب می کردند رافضی.....رافضی.........وحشت سراسر وجودم را گرفته بود سلاح های شان را مسلح کردند قلبم دیگر توان نداشت وبه شدت به در د آمده بود که نور مرا به خود آورد آری پسرم بود که صدا های وحشت ناک موجب بیدارش شده بودوبرق را روشن کرده بود ویک ریز مراصدا می زد از جا بلند شدم تمام بدنم خیس عرق بود....
داستان بداهه رویای شبانه من
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۸۲۲۶ در تاریخ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ ۲۳:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
باتشکروسپاس از لطف ونظر جنابعالی | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
سلام استادبزرگوارم
داستان وحشتناکی بود
شرح واقعه رازیبا دادید
امامن متوجه نشدم این خاطره بود یا یه کابوس وحشتناک
کمی فضاسازیهاتون ضعف داشت و سردرگم میشه مخاطب